پرژین

متن مرتبط با «معهود» در سایت پرژین نوشته شده است

وانت معهود

  • وانت پر از هندوانه خیلی از خانه دور نبود.در واقع نزدیک هم بود ‌و من با اینکه هندوانه توی یخچال داشتم نمی دانم چرا دلم خواست یک هندوانه دیگر هم بخرم.(فک کنم این تصمیم ربطی به پوست هندوانه ها دلشت.هندوانه داخل یخچال دایره ای خط خطی بود و هندوانه ای که خریدم سبز پسته ای بدون خط).هندوانه متوسط انتخاب کردم.اما،همان متوسط پنج کیلو بود.مسیر هم گرچه کوتاه به نظر میرسید اما،طولانی بود و هر چه می رفتم،تمام نمی شد.خسته بودم.عصبانی هم شدم از دست خودم.دوباره عقلم را فرستاده بودم جایی خوش آب و هوا برای استراحت و در غیاب حضرت عقل تصمیمی گرفته بودم فاجعه.من و فاجعه داشتیم طی مسیر می کردیم که شنیدم کسی من را خواهر خطاب کرد.جواب دادم و فهمیدم پیرمردی است که دارد دنبال جایی می گردد که من آن هندوانه را از آنجا خریده ام. احتمالا فکر کرده بود تحفه ای،چیزی است که من در آن وقت شب آن را خریده ام و با اینهمه تلاش و تقلا دارم سعی می کنم برسانمش خانه.به هر حال راهنمایی کردم و گفتم اگر همین خیابان را بگیرد و ده دقیقه برود.کمی بالاتر به وانت معهود خواهد رسید.پیرمرد اول کمی شک کرد و فکر کرد دور است.اما،بعد تصمیم گرفت برود.رفت و من هم به سمت خانه حرکت کردم.چند قدم که رفتم فکر کردم چرا این هندوانه هزار تنی را ندهم به آن مرد و فردا یکی دیگر بخرم؟واقعا دلم خواست آن مرد را صدا بزنم و هندوانه را تقدیمش کنم و دست و بال خودم را از آنهمه وزنی که به آنها تحمیل کرده بودم،نجات دهم.هم به نفع من بود و هم آن پیرمرد بیچاره.اما،جرات نکردم.فکر کردم ممکن است فکر کند می خواهم به او مثل خیرات و اینا کمک کنم و ناراحت شود و فحش و فضیحت هم بدهد.بنابراین با هر بدبختی که بود من و هندوانه رسیدیم خانه و با عجله آن را نصف کردم و بله , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها