پرژین

متن مرتبط با «نگران» در سایت پرژین نوشته شده است

نگران

  • غروب سردی بود و من‌بالای پل میدان اقبال ایستاده بودم و سربازهایی را می دیدم که با شلنگ آب هایی که قبلا فکر می کردم فقط برای خاموش کردن آتش استفاده دارد، جوان های کم سن و سال را متفرق می کرد؟کی؟یادم نیست.فقط می دانم جوان ها هم سن و سال خودم بودند و بنابراین آن روز من باید هفده و یا هیجده ساله بوده باشم.ظهر روز سوم خرداد ۷۸ بود و من داشتم از کلاس فیزیک برمی گشتم که یهو خودم را داخل جمعیتی دیدم که مردم شعار می دادند و سربازها با باتوم و شوکر مردم را متفرق می کردند.یک باتوم هم به من زدند که خیلی درد داشت و امیدوارم دستشان بشکند.آن روز خیلی شلوغ بود و من با یک عملیات شبه پلیسی پر از هیجان به خانه رسیدم.صبح بود و من نمی دانم چرا در خیابان ششم بهمن سنندج بودم که یهو دیدم همه فرار کردند و داخل یک ساختمان پزشکان پناه گرفتند و من را هم صدا زدند که فرار کنم چرا که مامورها دارند می رسند.سراسیمه وارد ساختمان شدم و چند طبقه بالا رفتم و مردم را دیدم که می خواستند مردی را فراری دهند که صورتش را با روسری پوشانده بود.بعد از ماجرای سوم اسفند سال ۸۷ جو بسیار امنیتی شده بود و هرکسی که توی خیابان دیده شده بود را می گرفتند و چون من توی خیابان بودم،احساس می کردم هر لحظه می رسند و من را می گیرند.یادم است ساعت سه و نیم نصفه شبی زنگ در به صدا در آمد و همراهش قلب من انگار از جا درآمد.مامورها نبودند.اما،وحشتناک ترسیدم.◇ برای فردا نگرانم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها