کلافه و خشمگین و عصبانی از زرزرهای آقای وراج،تصمیم گرفتم پناه ببرم به شعر.چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشیتو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشدپناهم داد این شعر.کلافگی و عصبانیم دود شد و رفت هوا و دو ساعت بعدش را به عالیحناب سعدی فکر می کردم و حالی که در آن این شعر را گفته است.احتمالا،وقت نماز بوده, ...ادامه مطلب
چند تا دختر جوان قبل از من بودند و داشتند كتاب انتخاب مى كردند و بعد از كلى معطلى و نگاه كردن به كتابهاى مختلف، يكى از آنها با صداى بلند و فكر مى كنم در جواب سوال آقاى فروشنده گفت:- ببينيد!سليقه ها متفاوته.بعضى ها محتواى كتاب براشون مهمه.اما ما، بيشتر به شكل ظاهرى كتاب اهميت مى ديم! Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب
لذت هايى كه دور مى اندازيم پيرمرد بعد از آنكه تمام_ بستنى اش را با لذت خورد، بلند شد و به سمت شير آب رفت و ظرف خالى_بستنى اش را پر از آب كرد و با لذت_ بيشترى سركشيد.برچسبها: دلخوشى لطفا خدايا نوشته شده در دوشنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۶ساعت 20:45 توسط پرژین| , ...ادامه مطلب
1. پول را از دستگاه عابربانك گرفتم و به سرعت خواستم دور شوم كه يك آقاى خيلى مسن از من خواست براى او هم پول برداشت كنم.بايد مى گفتم: - ببخشيد پدر جان عجله دارم! اما حتى جوابش را هم ندادم و الان بابت اين رفتارم شرمسارم.البته همان موقع هم بعد از دو سه قدم از خودم خجالت كشيدم و برگشتم و گفتم: - كارت رو لطف كنيد به سرعت كارت را به عابر بانك دادم و منوها را رد كردم و برايش چهل تومان برداشت كردم و گفتم: - بفرماييد اين كارتتون.بى زحمت پول رو هم برداريد. - رسيد نداد؟ - رسيد لازم داريد؟ - بله. - براى چى؟ - لازم دارم. چون كاغذهاى رسيد عابر بانك براى محيط زيست زيان اور است،خودم معمولا رسيد نمى گيرم و بنابراين اين بار هم رسيد نگرفته بودم.چاره اى نبود،يك موجودى گرفتم و درخواست رسيد كردم و وقتى رسيد را بدون احتيار ديدم،چشم هايم قاطى كرد.موجودى حساب آنقدر صفر داشت كه نتوانستم صفرها را بشمارم. 2. نوار قلبم را كه گرفتند،برگشتم و سرجايم نشستم.يهو سر و كله يك خانم پير پيدا شد و پرسيد: - نوار قلبت خوب بود؟ - نمى دونم.دكتر بايد ببينه. - يعنى اون خانم نگفت خوبه؟ - نه.چيزى نگفت. - حالا نگران نباش.خدا بزرگه.ا,گلايه هاي عاشقانه,گلایه ها رو چه کنم,گلایه ها,گلایه های دلم,گلایه های خط خطی ...ادامه مطلب
براى پياده روى پاييزى با سارا زده بوديم بيرون.كوچه اول و دوم را به سلامت رد كرديم و در كوچه سوم دو تا سگ ديديم هر كدام به اندازهء يك خرس!سگ ها داشتند راهشان را مى رفتند و من هم به توصيه هاى سارا خونسرد به راه رفتن ادامه دادم و وانمود كردم اصلا نمى ترسم و سگ ترس دادر مگر؟ما كمى دور شديم و سگ ها كمى دور شدند.ناگهان سگ ها ايستادند و قلب من هم نزديك بود از اين حركت سگ ها تبعيت كند.اما، همچنان به راهم ادامه دادم و با نجوا از سارا پرسيدم: - اينا چرا ايستادن؟چرا نگاه مى كنن؟ سارا خيلى معمولى و انگار سركلاس دارد درس مى دهد، جواب داد: - خوب سگ ها موجودات باهوشى هستن, ...ادامه مطلب