موميايى

ساخت وبلاگ

يك حاج آقايى از همكاران خيلى قديمى به ديدن رييس آمده بود و چون رييس بيرون رفته بود،منتظر_ آمدنش شد و در اين فاصله اول از خانم همكار پرسيد كه چند تا بچه دارد و بچه ها چند ساله هستند و از اين كنجكاوى ها.كمى بعد نوبت من رسيد و  كنكاش در مورد زندگى من و خيلى زود فهميد كه من مجرد هستم اما، واكنشش به مجرد بودن من تقريبا شبيه واكنش كسى بود كه ناگهان دچار برق گرفتگى مى شود.يعنى چشم ها متعجب،دهان باز و عضلات صورت خشك.اين حالت موميايى شدهء حاج آقا آنقدر ادامه يافت كه خانم همكار وارد گود شد و گفت:

- البته فعلا حاج آقا!

با شنيدن اين حرف حاج آقا به دنياى واقعى برگشت و ضمن عذرخواهى گفت:

- گوش هام سنگين شده و صداها رو با تاخير مى شنوم.

خوب براى كسى كه شنوايى اش تا اين حد كاهش يافته است چه چيزى بهتر از سمعك؟اما حاج آقا استقاده از سمعك را لازم نمى ديد زيرا:

- به هر حال مى شنوم.

اين بار كم مانده بود كه ما به حالت موميايى در بياييم.


برچسب‌ها: اين روزها شعر هم مى خوانم پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : موميايى, نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 269 تاريخ : جمعه 21 مهر 1396 ساعت: 14:22