يعنى چند نفر در دنيا مى توانند اين شانس را داشته باشد كه وقتى در خنكاى صبح دارند درختان حياط محل كارش را نگاه مى كنند،برگردند و ببيند يك سينى روى ميزشان گذاشته شده است و توى سينى سنگك داغ و نمكدان و نيمرو.در واقع دو عدد تخم مرغ شكسته بودند و با كمى گوجه فرنگى رنده شده قاطى كرده بودند و خوب غذاى خوشمزه اى به نظر مى رسيد.
احتمالا آدمهاى خيلى كمى در دنيا وجود دارند كه مثل من از تخم مرغ خوششان نمى آيد. خودم كه تا حالا غير از خودم كسى رانديده ام و خودم هم معلوم نيست چه مرگم است واقعا.فك كن امروز واقعا دلم مى خواست مى توانستم مثل بقيه از صبحانه ام لذت ببرم.كلى هم با خودم كلنجار رفتم كه يك لقمه بخورم تا ببينم چه اتفاقى مى افتداصلا.اما، نشد كه نشد.نمى شود خوب.
مشكل از ذهنم نشات مى گيرد.انگار مغز پذيرفته است كه اين خوراكى خوردنى نيست و گاهى مثل امروز تصميم مى گيرم مغزم را سوسك كنم و جوابش را ندهم يك چيزهايى در خونم غليان مى كند و حالم را طورى به هم مى زند كه مجبور شوم ظرف و محتوياتش را به دورترين مكان ممكن انتقال دهم تا جلوى چشمم نباشد.مثل امروز كه بخاطرش واقعا متاسفم.
برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 448