تصورات

ساخت وبلاگ

بعد از سی سال با سارا پشت یک میز نشستیم تا بخوانیم و بیاموزیم.سارا پیشنهاد داد روی میز بکوبم تا کتک بخورم برای نوستالوژی بازی.سارا مهمان بود و اولین نفر سر کلاس رسیده بود و من نیم ساعت بعد از شروع کلاس.سارا یک دفتر گلدار خوشگل و مداد B6 همراه خودش آورده بود و من فقط یک کتاب و یک خودکار.بچه ها تکلیف جلسه قبل را به استاد نشان می دادند و سارا قسم خورد من تکالیفم را انجام نداده ام.استاد املا گرفت و من فکر کردم چون بدون هماهنگی املا گرفته است،پس کار کلاسی است و نه امتحان.پس برگه ام را توی کیفم گذاشتم و تنها با سقلمه ی سارا بود که فهمیدم برگه ام را باید به استاد تحویل دهم.کلاس داشت تمام می شد و من سرپا بودم و آماده برای رفتن که با سقلمه ای دیگر متوجه شدم باید بنشینم تا استاد برود و بعد ما برویم.

جالب بود که هیچکدام تغییر نکرده بودیم.سارا مرتب و شاگرد اول.من بی خیال و باکمال شرمندگی شاگرد آخر.خیلی برایم جالب بود که کاملا شبیه تصورات, سارا از خودم بودم.سارا مطمئن بود من درس را با صدای خودم ضبط نکرده ام،مشق هایم را ننوشته ام و عجله دارم برای رفتن.این جلسه اینطوری بود.در حالیکه جلسات قبل من هم مشق هایم را نوشته بودم و هم استاد از خواندنم راضی بود و هم تا آخر کلاس با رضایت خاطر می ماندم.آیا ما شبیه تصورات دیگران از خودمان می شویم؟منظورم این است من که در تمام جلسات قبل شاگرد خوب کلاس بودم و با شور و شوق مشق هایم را می نوشتم و با خوشحالی از کلاس بیرون می آمدم،پس چرا امروز شبیه سی سال قبلم شده بودم؟آیا سارا حق ندارد پزهای من را در مورد خودم و شاگرد اول بودنم باور نکند؟بله.سارا حق دارد.صد در صد هم.

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 229 تاريخ : شنبه 24 آذر 1397 ساعت: 12:28