جدال _زيرپوستى

ساخت وبلاگ

مهمان مهم مان به چاى هاى روى ميز اشاره كرد و گفت:

- شما به اينا ميگيد چاى؟

چند ثانيه اى طول كشيد تا سوال را آناليز كنم.فكر كردم اشتباه شنيده ام.با اين حال جواب دادم:

- بله.تا يادمه به اينا گفتيم چاى.

- ولى اينا كه چاى نيست!

- چاى نيست؟

- نه خانم.اينا چاى نيست.اينا همش رنگه.اين چاى هاى خارجى فقط رنگ هستن.

- ما سالهاست از اين چاى دم مى كنيم و اتفاقا خيلى مورد علاقهء منه.احتمالا متوجه شدين تخريب چى واسه من دو تا دوتا چاى مياره؟حالا چاى ميل نمى فرمايين؟

- چرا اتفاقا؟اگه اجازه بدين اين يكى رو هم من وردارم!

و در كمال ناباورى يك گناه نابخشودنى مرتكب شد و چاى من را دزديد.آنهم در روز روشن و آنهم جلوى چشمان خودم.بعد از دزدى نوبت رسيد به قند و خواست از قندان قند بردارد.اما، به نظرش قندها خيلى بزرگ آمد.بعد از شكست تلاشش براى خرد كردن يك قند من گفتم:

- كيك ميل بفرماييد!

- نه اين كيك ها خوب نيستن.قند دارن!

- اين كيك ها خوب نيستن؟اين كيك ها بهترين كيك اين شهر هستن و بخاطر خريدشون مى خوان به من برچسب سياسى بزنن!

- نه.خوب نيستن! 

اين بار تلاشش جواب داد و يك حبه قند را دو قطعه كرد و مشغول نوشيدن چاى شد.گفتم:

- يه وقت بد نباشه،اين رنگ ها!

نشنيده گرفت و شروع كردن به پز دادان كه خودش فقط چاى لاهيجان مى خورد و اصولا چاى سه نوبت برداشت مى شود وچاى خوب،چاى برداشت اول است و يك نوع چاى هم هست به اسم چاى سفيد كه كيلويى يك ميليون تومان است و چاى اصل همان است.گفتم:

- من چاى يك ميليونى نديدم تا حالا.

- ولى چاى يك ميليونى هم داريم!

تخريب چى وارد شد و متوجه دزدى شد و گفت:

- خاااانم اون چاى واسه شما بود!

با دل خونين و لب خندان گفتم:

- اشكالى نداره.يكى ديگه واسم بيار. 

-آب جوش نداريم.

عرض شود دريغ از يك عذرخواهى.اين ماجراها ديروز اتفاق افتاد و امروز من توى سالن ايستاده بودم و داشتم با چند تا از همكارها حرف مى زدم  و در اين فاصله مهمان مان غيب شد.ده دقيقه بعد برگشت و گفت:

- خانم چاى تون داره سرد ميشه!

رفتم و ديدم يكى از ليوان چاى هايى كه تخريب چى روى ميزم و براى من گذاشته بود،خالى است.انگار جناب مهمان حواسش به تخريب چى و مسير رفت و آمدش بوده است و تا ديده است چاى به سمت ميز من مى رود خودش را رسانده است و چاى من را سهم خودش دانسته است.چاره اى نبود،دندان روى جگر گذاشتم و چيزى نگفتم.در نوبت بعدى چاى،سعى كردم كمى حالش را بگيرم و گفتم:

- خانم باقرى  زنگ زد.جوياى احوال بودن!

گل از گلش شكفت:

- سيمين!چى گفت؟

- سيمين؟نه.اسمش سيمين نيست.اسمش آذره.

- سيمين هم صداش مى زنن.حالا چى گفت.؟هى زنگ مى زنه سيمين.

- چيز خاصى نگفت.چند تا كار رو هماهنگ كرديم و احوال شما رو هم پرسيد و سفارشتون رو كرد.

-دستش درد نكنه.بهش زنگ مى زنم.

آذر همكارمان است ى من تا حدودى مى شناسمش و براى اين زنگ زده بود كه من گوشى دستم باشد با چه آدم مهمى طرف هستم.همين.اما، مهمان عزيز نتوانست مثل آذر همه چيز را عادى برگزار كند و خيلى سريع خودش متوجه سوتى اش شد و براى عوض كردن حرف و شايد ترساندن چشم من برايم توضيح داد كه پست كنونى اش چقدر مهم است و حساس.و اينكه پدرش با پدر مدير كل ما دوست است و سالها مغازه هايشان در بازار كنار هم بوده است و الان هم ايشان با مدير كل در ارتباط است و با اين وجود چون  خودش به خدا معتقد است،تا حالا زيرآب هيچ همكارى را نزده است!

نمى دانم منظورش اين بود كه نگران راپورت دادنش نباشم، يا چيز ديگرى ولى من كه نگران نبودم و نيستم!

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 210 تاريخ : شنبه 22 آبان 1395 ساعت: 12:32

خبرنامه