از سارا پرسيدم:
- ديشب عروسى خوش گذشت؟
- تراژدى بود!
- چرا؟
- حدود ساعت نه گشت اومد.ساعت ده خبر مرگ پدربزرگ عروس رسيد.و ساعت يازده برام ماموريت صادر شد!
- عروسى به هم خورد؟
- به هم خورد.ولى، ما چون از فاميل هاى نزديك بوديم،مجبور شديم توى تالار بمونيم!
- خوب؟
- همينجورى نشسته بودم كه يك پيرزن شصت، هفتاد ساله اومد و ازم خواست برم و آمار يكى از مهمون ها رو براش دربيارم!
- يعنى چى؟
- يعنى اينكه عليا حضرت از يكى از پيرمردهاى حاضر در تالار خوشش اومده بود و به من ماموريت داد برم و كشف كنم كه آيا مجرده يا زنش هنوز زنده ست؟
- رفتى؟!
- مجبور بودم!
- خوب؟
- زنش زنده بود!
پرژین...برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 265