فقط بخاطر خريد گيره لباس رفته بودم به آن فروشگاه و بعد از كلى گشتن گيره ها را پيدا كرده بودم و برده بودم تا صورتحساب را بپردازم.اما، صورتحساب قابل پرداخت نبود،چون قيمت روى گيره ها درج نشده بود و توى سيستم هم ثبت نشده بود و در نتيجه مطابق اظهارات آقاى صندوقدار آن محصولات استراتژيك قابل فروش نبود.تنها اعتراضم گفتن اين جمله شد:
- ولى من بخاطر خريد اين گيره ها از خونه اومدم بيرون!
كاش همان جمله را هم نمى گفتم.چون گفتنش براى آن مرد مسئول فرقى با تفاوت نداشت و همان نتيجه اى را گرفتم كه اگر به ديوار اعترضم مى كردم، مى گرفتم.بدون هيچ حرفى راهم را كشيدم و سعى كردم با كشيدن نفس هاى عميق خشمم را كنترل كنم و ناگهان دو تا چشم سبز درشت و خشمگين زل زدند توى چشمانم.يك گربه بود كه كنار بچه اش در سايه نشسته بود و از سكوت كوچه و حضور بچه اش لذت مى برد.اما، ناگهان من با خشم رسيده بودم و گربهء مادر هم خشم را با خشم جواب داده بود.
نوشته شده در شنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۶ساعت 0:0 توسط پرژین|
پرژین...برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 248