اینترنت طوری شده است که گاه هست و گاه نیست.معلوم هم نیست کی هست و کی نیست.اما،اینطوری هم نیست که کلا نباشد و یک پیام بعد از سه- چهار روز هنوز نرسیده باشد.درست است که دیدن پیام ها اختیاری است و کسی حق ندارد نسبت به اینکه پیامش دیده نمی شود اعتراض کند.اما،این ندیدن ها به هر حال حامل پیام های جدی و مهم است.من به آزادی های فردی سخت معتقد هستم و می دانم آدم ها حق دارند هر وقت دلشان خواست در دسترس نباشد.اما خوب نمی توانم با احساس نادیده گرفتن شدن کنار بیایم. بخوانید, ...ادامه مطلب
پدربزرگ من یک باغ خیلی بزرگ داشت که در همسایگی چند باغ بزرگ دیگر بود.از آن باغ یک گندمزار سبز و بزرگ در خاطرم مانده است و صداهایی که از گندمزار به گوش می رسید و مادرم که به من و سارا هشدار می داد،قدم در گندمزار نگذاریم.چون مار دارد.یک تکه سنگ صاف و بزرگ که پدربزرگم روی آن نماز می خواند هم یادم است و چندین چشمه کوچک و یک چشمه بزرگ پر ابهت که می گفتند شب ها ملکه مارها به آنجا می آید و آب می خورد.درختان زردآلو و بادام و زلزالک قرمز و زرد و درختان سیبی که مرز باغ پدربزرگم با باغ همسایه بود هم خیلی روشن توی ذهنم است و البته درختان کوتاه انجیر با آن برگهای پهن و بوته های زیبای توت فرنگی و برگهای سبز و ترش زرشک یک گوشه هایی در ته ذهنم هستند و چطور می توانند نباشند وقتی در کندن برگ های سبز و ترش زرشک با چنان خارهای وحشتناکی آنچنان ماهر شده بودیم که با یک حرکت سریع هم برگ ها را می کندیم و هم دستمان زخمی نمی شد.نمک می زدیم و بهترین طعم های زندگی را به خودمان می چشاندیم.می رفتیم گیاه های خوراکی را می کندیم و با سرکه و نمک چنان ترکیبی می ساختیم که خود طبیعت تعجب می کرد.همه این ها روشن و مبهم جلوی چشمانم است.اما،قوی ترین خاطره مربوط به پیدا کردن بزرگترین چقاله هایی بود که به عمرم دیده ام در گوشه ای کنار پرژین باغ پدربزرگم.کسی آنها را چیده بود و آنجا گذاشته بود و حالا ما که چندین بچه و چندین بزرگتر بودیم،بین برداشتن آنها و آنجا گذاشتنشان مردد بودیم.کسی از باغ ما چقاله کنده بود و آنجا گذاشته بود.آیا اگر ما آنها را برمی داشتیم دزدی کرده بودیم؟نظر جمع این شد که خیر و ما بچه ها چقاله ها را برداشتیم.اما، مادرم مخالف بود و اصرار داشت که حرام است.کسی به نظر مادرم اهمیت نداد و ما , ...ادامه مطلب