يك حاج آقايى از همكاران خيلى قديمى به ديدن رييس آمده بود و چون رييس بيرون رفته بود،منتظر_ آمدنش شد و در اين فاصله اول از خانم همكار پرسيد كه چند تا بچه دارد و بچه ها چند ساله هستند و از اين كنجكاوى ها.كمى بعد نوبت من رسيد و كنكاش در مورد زندگى من و خيلى زود فهميد كه من مجرد هستم اما، واكنشش به مجرد بودن من تقريبا شبيه واكنش كسى بود كه ناگهان دچار برق گرفتگى مى شود.يعنى چشم ها متعجب،دهان باز و عضل,موميايى ...ادامه مطلب