در زمانهای خیلی دور در شهر وان ترکیه یک کشیش زندگی می کرد و تمام هم و غمش پیدا کردن یک شوهر مناسب برای تنها دخترش- تامارا,- بود.به همین خاطر از سرزمین های دور و نزدیک جوان های متفاوت برای خواستگاری دختر کشیش می رسیدند و دختر کشیش هیچ کدام را نمی پسندید تا اینکه عاشق یک جوان خوشتیپ کرد شد و از آنجاییکه از سپیده دم تاریخ تاکنون به علت های نامعلوم تمام ملت ها با کردها پدر کشتگی داشته اند،کشیش بنای مخالفت گذاشت و اجازه ازدواج شان را صادر نکرد و برای پریدن هوای عشق از سر دخترش،او را به یک جزیره دور فرستاد.اما، جوان عاشق هر شب سینه دریا را برای دیدن عشقش در می نوردید و تامارا هم با نور آتش مسیر را به جوان عاشق نشان می داد و هر شب را تا صبح با هم می گذراندند.اما،کشیش از این دیدارها با خبر می شود و یک شب هدایت نور آتش را به دست می گیرد و با راهنمایی اشتباه، جوان عاشق را به سمت صخره ها هدایت می کند.جوان به صخره ها می خورد و هر بار که به صخره جدیدی می خورد همراه با تکه تکه شدن بدنش فریاد می زند:
_آخ تامارا...آخ تامارا
و الان، آختامارا اسم یک جزیره در شهر وان ترکیه است.
☆این افسانه فوق رمانتیک را استادمان در یک غروب بارانی در سر یک کلاس نیمه روشن برای ده تا شاگرد دیوانه ای خواند که می خواهند زبان کرمانجی یاد بگیرند.
☆ وقت برای نوشتن ندارم آخ وبلاگا.
پرژین...برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 225