پرژین

متن مرتبط با «جايگزين وانيل در كيك» در سایت پرژین نوشته شده است

اتفاق نادر

  • مادر_ همسر_ برادر_ همسر_ برادر من دیروز در حالی که همسر برادرم به همراه مادرش و خواهرهایش و همسر برادرش داشته اند برای آمدن به مولودی آماده می شده اند،،سکته می کند و فوت می شود و کل خانواده مجبور می شوند بیخیال مولودی شوند و بروند مراسم ختم و می روند و چند ساعت بعد در کمال تعجب و الیته خوشحالی، بانوی خِرد سال زنده می شود و همه با هم برمی گردند خانه.◇ آیا مولانا چنین موقعیتی را تجربه کرده است وقتی سروده است:مرده بدم،زنده شدم بخوانید, ...ادامه مطلب

  • نتیجه نه چندان درخشان

  • خواهرم که مننتظر تولد دخترش در یکی،دو ماه آینده است به مادرم گفته است که با احتمال بالایی دخترش بسیار خوشگل خواهد شد، زبرا چهار ماه تمام آجیل خورده است و آجیل باعث خوشگلی بچه می شود.مادرمان هم آهی می کشد و برای اولین بار راز بزرگ خوردن آجیل در تمام نه ماهی که سر من حامله بوده است را فاش می کند.از شواهد برمی آید که از نظر مادرم نتیحه چندان درخشان نبوده است و انتطار یک بچه خوشگلتر را داشته است(خوب است که الان که سنی از من گذشته است این را فهمیده ام.وگرنه شما فک کن در شانزده سالگی که سن شروع ایجاد حس شادکامی برای تمام زندگی است،به این واقعیت پی می بردم.احتمالا تمام سلامت روانم برای همیشه بر باد می رفت!)همچنان به حرف های خواهرم گوش می دادم و پرسیدم:- من که خیلی هم خوشگلم!- منم همین رو به مامان گفتم و تازه از نظر من لیورا اگه فقط هوشش هم به تو بره برام کافیه!- هوش؟- آره خوب! باهوشی و احتمالا تاثیر اونهمه آجیلیه که مامان خورده!یعنی از نطر خواهرم هم قیافه ام چنگی به دل نمی زند!◇برعکس نظر آنها من خودم را آدم باهوشی نمی دانم.ولی کاملا از قیافه و شکل و شمایلم راضی هستم و احساس زیبایی می کنم.◇ سال نو میلای بر همه مبارک باشه.امیدوارم سال بعد دل های همه مون خوش باشه و جای بهتری از زندگی ایستاده باشیم و به خودمون بگیم: درسته خیلی سخت بود ولی گذشت و مهم اینه که الان حالمون خوبه.امیدوارم سال دیگه حالمون خیلی خوب باشه. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دره دردناک

  • یک جاهایی از زندگی نمی شود غمگین نبود و غصه نخورد.مهم نیست چقدر تلاش کنی،نمی شود که نمی شود.با اینکه دلم روشن است و پر از نور و می دانم از این دره دردناک هم خواهیم گذشت و شاد و خوشحال به قله خواهیم رسید و جشن خواهیم گرفت،اما امشب نمی توانم غمگین نباشم و غصه نخورم.واقعا نمی توانم.نمی شود. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • قدم زدن در رویا

  • مه هوا،نم زمین و سکوت سنگین کوهستان چنان با هم ترکیب شده بودند که انگار رویایی که ساخته بودند،واقعی است., ...ادامه مطلب

  • کل کل در صف کلانه

  • کنار پارک چند تا غرفه شیربنی و ترشی فروشی و یک لوارم التحریر و چند تا خنزرپنزر فروشی را گذاشته بودند کنار هم و اسمش را گذاشته بودند نمایشگاه.البته که یک غرفه ویژه هم داشت.کلانه فروشی.کلانه فروشی را دو تا خانم اداره می کردند یکی از یکی خوشگل تر و سروزبان دارتر و زبروزرنگ تر و ماهرتر.من تقریبا دو ساعت پیش نمایشگاه رفتم و یک صف گرفتم و رفتم که یک دوری بزنم.ترشی ها عالی بودند.لیته خریدم با خیارشور با شوید که معرکه است.خیلی زود دورم تمام شد و برگشتم توی صف.خیلی شلوغ نبود.اما،این مردم انگار قحطی است ده تا ده تا سفارش می دادند.می رفت که کلافه شوم.اما،سعی کردم تمرکزم را بگذارم روی موسیقی ملایمی که داشت پخش می شد تا بتوانم تحمل کنم.واقعا هم موسیقی کار خودش را کرد و تحملم را بالا برد تا اینکه خانمی صف را بر هم زد.خانم گفت قبل از من است.اما،مطمئن نبود.قبول کردم که قبل از من برود اما هی قسم و آیه می خورد و نشانه می آورد که واقعا نوبت اوست.رفت روی اعصابم.اول یواش و بعد کمی بلندتر از یواش گفتم:باشه!یهو خمیر تمام شد و خانم قبل از من گفت آنها می بایست خمیر آماده توی یخچال می گذاشتند.خانم کلانه پز گفت یخچالش جا ندارد و خمیر کلانه باید در لحظه آماده شود.خانم عصبانی شد.کل کل بین خانم ها ادامه داشت و در نهایت خانم عصبانی گفت که شوهرش شاطر است و این بهانه ها سرش نمی شود و می داند این خمیر تا نیم ساعت دیگر هم ور نمی آید و سفارشش را تغییر داد.دلمه خواست با نان..شش تا نان.پخت هر نان به اندازه پخت سه تا کلانه زمان می برد.این را خانم کلانه پز گفت و خانم عصبانی گفت اینطور نیست و شوهرش با سرعت خیلی بالا نان می پزد.خانم ها گفتند چه خوب که شوهر دارد.چون هیچ کدام از آنها شوهر ندارند و بهتر است بجای اینقدر , ...ادامه مطلب

  • مصرع حک شده در مخ من

  • فردا قرار است سارا بیاید اینحا تا با هم سیب زمینی و قارچ با سس بشامل درست کنیم.با وجود اینکه اطمینان دارم این کار از هیچکدام از ما برنمی آید امروز رفتم سیب زمینی،قارچ،شیر،خامه و سس خریدم و سارا هم قرار است فردا با آرد بیاید.البته چیزی که می خواهم بنویسم این نیست.رلستش اصلا نمی خواستم در این مورد بنویسم.چون ممکن است فردا کسی بپرسد قارچ و سیب زمینی تان چطور از آب درآمد و من باید واقعیت را بگویم و واقعیت هم که احتمالا چیزی نیست که باعث افتخار من‌ بشود.به هر حال اینها را نمی خواستم بنویسم.چیزی که می خواستم بنویسم این است که اولا تمام بعدازظهر امروز من برای خریدن رفت رفت و دوم اینکه مردم همه با پول نقد خرید می کردند.به عنوان مثل وقتی داشتم قارچ می خریدم یک پسر دهه هشتادی که قبل از من بود پول نقد داد و نفر بعد از او هم که یک خانم مسن تقریبا هشتادساله بود با پول نقد خریدش را انجام داد.بعد می دانی چه شد؟من بخاطر اینکه با کارت خرید می کردم احساس بدی پیدا کردم.احساس شرمندگی و خجالت نبود.اما،احساس خوبی هم نبود.یک جور حس بی طرف بودن به من دست داد که این احساس برای مخ من که شعارش بی طرف و بی شرف است،اصلا احساس جالبی نیست. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • صداقت یک دروغگو

  • سه ماه پیش یک روز کسی زنگ در خانه را زد و بعد از جواب دادن من خواهش کردم بروم دم در.رفتم و فهمیدم که این آقا ربطی به زمین کناری دارد که تازه می خواهند در آن ساخت و ساز را شروع کنند و حالا برق ندارند و از من برق می خواهند.پرسیدم:- برای چند روز؟- سه روز- باشه.یک دو شاخه آوردند و از برق اینجا استفاده کردند تا امروز.بعد امروز یک شماره ناشناس به من زنگ زد و خواهش کرد فیوز برق را وصل کنم چون پریده است.من گفتم:- شما؟- از طرف ساختمون کناری زنگ می زنم.- آها! شما همونی هستید که به من گفتید واسه سه روز برق می خواید؟- بله.خودم هستم.اینجای قصه سارا پرسید:- و دوباره اجازه دادی از برق استفاده کنن؟- آره!- چرا؟- از صداقتش خوشم اومد!من یک خاله دارم که همیشه می گفت ابوالفضل پورعرب همسایه آنها بوده است و خوب ما که باور نمی کردیم.تا این که چند شب پیش جناب پورعرب کوردی حرف زد و گفت در سنندج زندگی کرده است.حالا این هیچی.همین خاله همان سالها می گفت داریوش اقبالی هم همسایه آنها بوده است.باوررکنیم؟ بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پیشنهاد پدر

  • وراج به دخترش پیشنهاد داده بود که با انتخاب خودش نماز خواندن را انتخاب کند و از این به بعد نماز بخواند.دخترش هم در پاسخ پیشنهاد پدر فاش ساخته بود او از خدا انتظار داشته است که در جریان فجایع این روزها بیاید پایین و کاری بکند.اما، متاسفانه انتظارش برآورده نشده است.پس او هم‌نماز نمی خواند.پدر قانع شده بود و کاملا با دخترش موافق بود که خدا باید کاری می کرد و اگر الان نمی خواهد کاری کند پس کی می خواهد کاری کند و در صورت کاری نکر ن به چه دردی می خورد؟◇ دقیقا بعد از این مکالمه وراج رفت تا نماز ظهرش را بخواند! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سخنی با مادربزرگ ها

  • التماس قستمی از مبارزه نیست و کسی که این را نمی داند مبارز نیست., ...ادامه مطلب

  • پدر پیشرو

  • یکی از اختلافات جدی دوران نوجوانی من با پدرم این بود که من طرفدار تیم ملی فوتبال ایران بودم و پدرم طرفدار تیم ملی فوتبال عربستان.یادم نیست چه سالی بود که ایران و عربستان با هم بازی داشتند.اما،یادم است در خانه ما بر سر این مسئله غوعا شده بود و من می خواستم با دعوا و داد و بیداد هم که شده پدرم را طرفدار تیم ایران کنم.اما،پدرم همچنان بر طرفداری از عربستان اصرار می ورزید و خون من را به جوش می آورد.از طرفی فقط یک تلویزیون داشتیم و مجبور بودیم با هم بازی را ببینیم.یادم است من با کل بازی جیغ می زدم و بالا و پایین می پریدم و پدرم ساکت و آرام یک گوشه نشسته بود و تسبیح به دست برای تیم عربستان دعا می کرد.راستش نتیحه یادم نیست.اما،بعدا فهمیدم که پدر تمام دوستانم مثل پدر من طرفدار تیم عربستان بوده اند و ما جملگی نه می دانستیم چرا و نه می فهمیدیم چگونه؟چرا کسی باید طرفدار تیم کشور دیگری باشد و چگونه ممکن است چنین احساسی به وجود بیاید؟ الان هم می دانم چرا و هم می فهمم چگونه.پیش بینی من : دو بر یک به نفع ایران. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خطوط درهم و برهم

  • سارا چپ و راست از قم به من زنگ می زند و با نگرانی از اوضاع و احوال شهر خبر می گیرد و من هم که جواب هایم معلوم است:- نگران نباش خبر خاصی نیست!- پس چرا به هر کی زنگ می زنم یا زنگ نمی خوره یا اشغال می زنه و یا جواب نمی ده؟- چون خطوط تلفن و مخابرات مختله دیگه!- پس چرا واسه تو مختل نیست؟- اااااا نمی دونم! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پاییز پدر سالار

  • کاملا تصادفی در کتابخانه ام سه کتاب کوری،ایشمن در اورشلیم و پاییز پدرسالار کنار هم قرار گرفته اند.احساس می کنم جامعه ما هیچ شباهتی به آدم های کتاب کوری ندارد.آیشمن هم که به گفته هانا آرنت ابله بود و هیچ جامعه ای بدون ابله نیست به هر حال و البته که نباید قدرت ابلهان را دست کم گرفت.اما،پاییز پدر سالار چیز دیگری است اصلا.انگار دارم در آن کتاب زندگی می کنم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سلام اسپایدر

  • سه روز است دارم علائم آبله میمونی را سرچ می کنم و به این نتیجه رسیده ام که بدترین قسمت این بیماری اسم زشتش است.واقعا این چه اسمی است که برای این بیماری انتخاب کرده اند.آبله سنجابی انتخاب بهتری نبود مثلا؟حالا مگر کسی می رفت و ویروس را استخراج می کرد و آزمایش می کرد و مچ پزشکان محترم را می گرفت که آبله سنجابی نیست و میمونی است و بیا یک صفر برای شما؟سلیقه هم چیز خوبی است.بگذریم.سه روز است دارم علائم ابله میمونی را سرچ می کنم و هیچ کدام از علائم را ندارم جز سه تا تاول کوچکی که روی مچ دست راستم بی دلیل و یهویی و خودبخود به وجود آمده است.این تاول ها واقعا عجیب هستند و برایم تازگی دارند و به همین علت باعث نگرانی ام شده اند.حالا درست است که این ویروس به خطرناکی ویروس کرونا نیست و معمولا طبق انچه من خواندم خودبخود درمان می شود.اما واقعا چرا تاول زده ام؟وقت خواب ظهر دوباره این چرا به سراغم آمد و همچنان که دستم را توی هوا گرفته بودم و دنبال تاول های جدید می گشتم چشمم به یک عنکبوت روی سقف افتاد که زغوعای جهان فارغ داشت برای خودش آن بالا قدم می زد.یهو ذهنم جرقه زد که نکند کار این عنکبوت خونسرد و خبیث است؟البته که نیست.من جای نیش عنکبوت را می شناسم و اصلا در شناسایی نوع نیش حشرات به نوعی کارکشته هستم برای خودم.پس چیست؟نمی دانم.واقعا نمی دانم این تاول های دردناک چه هستند و چرا به وجود آمده اند.یک احتمال گزیدگی توسط حشره ای است که نمی شناسم و جدیدا به خون من تشنه شده است و احتمال بعدی همان التهابی است که دکتر گفت و دستور داد بروم روح و روانم را آرام کنم.و طوری هم گفت برو روح و روانت را آرم کن انگار روح و روان یک بچه بازیگوش است که با شکلات و بادکنک و پارک آرام می شود.راستی کسی می داند چطور م, ...ادامه مطلب

  • پرسه سگ های هار در شهر

  • بالاخره نوبتم شد تا از دستگاه عابربانک استفاده کنم.اما،یهو سر و کله یک مرد تقریبا جوان پیدا شد و گفت نوبت او است.گفتم:- نه.نوبت شما نیست.- اتفاقا خیلی هم نوبت منه.قبل از اینکه شما بیاید نوبت من بود.اما گوشی ام زنگ خورد و نوبتم رو دادم به اون خانم!- ببینید نوبت شما نیست ولی اگر عجله دارید باشه بفرمایید اول صف.- نخیر نوبت منه.- نه نیست.- چرا هست.نوبت من بود و من تلفنم زنگ خورد و کارم رو انجام ندادم چون رفتم تلفن رو جواب بدم و الان که برگشتم نوبت منه.اون خانم هم می دونه.کسی از اون خانم نظرش را نپرسید اما خودش نطرش را ابراز کرد و از نظر او حق با آن اقا بود چون وقتی نوبتش بود کارش انجام نشده بود و بعد از آن آقا نوبت خودش بود چون وقتی نوبت خودش هم بود کار او هم انجام نشده بود پس الان اول نوبت آن آقا بود بعد خودش و بعد من.یا خیلی شیرین عقل و شوت بودند یا خیلی کلاش و شارلاتان.بنابراین جر و بحث نکردم و بدون توجه به آنها یک پولی را در مدت کمتر از یک دقیقه جابجا کردم و در این یک دقیقه سخت ترین توهین جنسیتی را شنیدم:- حیف که خانم هستی وگرنه می دونستم چطور باهات رفتار کنم.و این توهین بیشتر از پنج بار تکرار شد.یعنی تقریبا هر دوازده ثانیه یک بار.فکر کردم حرفی نزنم.اما،آن عوضی تمام‌ آدم های ایستاده در صف را به شهادت طلببد که حق با او است و من بی شخصیت هستم و او دارد به اندازه شخصیتم با من رفتار می کند.از هیچکسی صدایی در نیامد غیر از آن خانم که معتقد بود حق با آن آقا است.خلاصه که معرکه ای شده بود که بیا و ببین.در نهایت چه کار کردم.رو به آن پفیوز کردم و گفتم:- اگر خانم نبودم چکار می کردی کاوه آهنگر؟راستی درفش کاویانیت کو؟منتظر جواب هم ماندم.چون متنفرم از کسانی که حرفی می زنند و منتظر جواب نمی , ...ادامه مطلب

  • مادربزرگ آوانگارد

  • مامان یک جفت جوراب خریده است برای مورچه که یک لنگه اش قرمز است و آن یکی سفید.من از مورچه پرسیدم:- می پوشی این رو؟این بچه بسیار باملاحظه است و از ترس اینکه مامان ناراحت شود جواب بله و خیر نداد.به جایش یک سخنرانی ایراد که رنگ ها نباید اینقدر متفاوت می بود و طرح ها هم نباید کاملا شبیه هم می بود.گفتم:- نپوشش.چیه این؟ مسخره ست.بعد به مامان گفتم:- آخه این چیه واسه مورچه خریدی؟- مگه چشه؟- تا به تاست!- الان دیگه همه چی اینجوری شده!- ولی مورچه خوشش نمیاد و نمیخواد بپوشه.مامان با دلسوزی گفت:- چرا گلاب؟ الان این مده! تازه شلوارها هم قراره اینجوری بشه!ذهن مورچه دیگر خبر مد شدن شلوار تا به تا را که ذهن مادرم کاملا پذیرفته بود، تاب نیاورد و گفت:- نه بابا.دیگه اونطوری نمیشه!فکر می کنم از اینکه روزی برسد که  مادربزرگش یک شلوار تا به تا برایش بخرد بر خودش لرزید. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها