پرژین

متن مرتبط با «کلاغ» در سایت پرژین نوشته شده است

برف و کلاغ و گنجشک

  • عصر زمستانی غمگینی است.برف نازی دارد پشت پنجره می بارد و تعدادی پرنده آن بالابالاها در حال پرواز هستند.پرنده های حرف گوش نکنی باید باشند از انها که دل مادرشان را خون کرده اند و هر چه گفته است سرد است روله ها. نروید بیرون،گوش نکرده اند و با جیک جیک و قارقار، قرار و مدارهایشان را با رفقای یاغی تر از خودشان گذاشته اند و آمده اند بازیگوشی در آن بالا بالاهای آسمان سرد و پر از برف.این طرف پنجره من هستم در محاصره گل هایم و در حال نگاه کردن به برف پشت پنجره و و همزمان نگاه کردن به ویدیوی دو تا بچه میمون نجات یافته از سیل.میمون ها به حدی مظلوم و آرام و صبور هستند که قلبم آب شد برایشان.رها یافتگان از بلایی که نه می دانند از کجا آمد و نه می دانند چرا آمد.کسی که حتما خیلی مهربان است در یک شیشه شیر به انها شیر می دهد.برف بیشتر شده است ومیمون ها سیر. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • زمانی که کلاغ بودم

  • من نمی دانم چرا بعضی روزها که من و سارا از مدرسه برمی گشتیم سر از باغچه جلوی خانه مادربزرگ سارا در می آوردیم.و مادربزرگ سارا تا ما را با مانتو و مقعنه می دید شبیه زنی میشد که کلاغ ها به مزرعه ذرتش حمله کرده اند و او مجبور است یعنی خیلی مجبور است کلاغ ها را با سر و صدا و قیل و قال از مزرعه اش دور کند و برای این منظور رو به ما داد می زد:_ قَل...قَل...قَل...و منظورش این بود که با مقعنه عین کلاغ شده ایم و یا باید مقنعه مان را در بیاوریم و یا قَل.یادم است احساس دوگانه ای به من دست می داد وقتی کلاغ دیده می شدم.از یک طرف از ته قلبم یک شیرینی کودکانه عحیبی بخاطر کلاغ شدنم پخش می شد توی رگ هایم و خوشی بامزه ای را احساس می کردم و از طرف دیگر بخاطر توبیخ شدن بخاطر کاری که نمی دانستم چرا بزرگترها از آن خوششان نمی آید گیج و مبهوت بودم.به هر حال ما هر بار تند و سریع و دستپاچه مقنعه هایمان را در می اوردیم و می گذاشتیم توی کیف هایمان تا قَل نشویم.اما،الان می فهمم بزرگترها چه دردی می کشیده اند بابت دیدن ما با آن ریخت و قیافه.◇قَل آوایی است برای دور کردن کلاغ ها مثل چخه برای سگ ها و پیشته برای گربه ها.◇ شاید یکی از دلایلی که به کلاغ ها علاقه دارم همین ماجرای کودکی باشد و احساسی که به من داده می شد وقتی که مقنعه سرم بود. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • کلاغ داغدار

  • 1.علت سر و صدای کلاغ را کشف کردم.مخاطب آنهمه قارقار و داد و بیداد من نبودم.یک گربه سیاه بدترکیب و زشت بود که احتمالا جوجه کلاغ را یک لقمه چرب کرده بود پفیوز.گربه بیشتر از من از قارقارهای کلاغ مادر به تنگ آمده بود و از خدایش بود که من کلاغ را از حیاط دور کنم.اما،کلاغ دست بردار نبود و دور و بر گربه به قارقار ادامه می داد.گربه خبیث حتی از حیاط ما به حیاط خانه روبه رویی فرار کرداما،کلاغ داغدار بلافاصله به آنجا رفت و چشم در چشم گربه شروع کرد به قار قار و دادخواهی.2.در آرامترین حالت ممکن روی مبل نشسته بودم و در اینستاگرام می چرخیدم.بدون هیچ دلیل خاصی دستم را توی موهایم بردم و در جایی بالاتر از گوش نگه داشتم و ناگهان چنان دردی در همان قسمت که دستم روی سرم بود،پیچید که فقط توانستم لبخند بزنم و بگویم:- شوخیه دیگه!شوخی نبود.خیلی هم جدی بود.اما،اولا،زمانش کوتاه بود.بعدش هم درد آنجا نماند.قشنگ پرید روی گوشه لبم و به صورت نبض ابراز وجود کرد.بعدش هم که ناپدید شد.3.برای سپاسگزاری بخاطر  رد شدن از یک شوک بزرگ و کمی آرم شدن خاطرمان،دلم می خواهد  یک جایی بروم با ارتعاش های همگن انرژی های سطوح بالای آگاهی.دقیقا کجا اینطوری است را نمی دانم.اما،به دلم افتاده است که قونیه ممکن است همان جایی باشد که دنبالش هستم.البته نپال هم گزینه بعدی است. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها