زمانی که کلاغ بودم

ساخت وبلاگ

من نمی دانم چرا بعضی روزها که من و سارا از مدرسه برمی گشتیم سر از باغچه جلوی خانه مادربزرگ سارا در می آوردیم.و مادربزرگ سارا تا ما را با مانتو و مقعنه می دید شبیه زنی میشد که کلاغ ها به مزرعه ذرتش حمله کرده اند و او مجبور است یعنی خیلی مجبور است کلاغ ها را با سر و صدا و قیل و قال از مزرعه اش دور کند و برای این منظور رو به ما داد می زد:

_ قَل...قَل...قَل...

و منظورش این بود که با مقعنه عین کلاغ شده ایم و یا باید مقنعه مان را در بیاوریم و یا قَل.

یادم است احساس دوگانه ای به من دست می داد وقتی کلاغ دیده می شدم.از یک طرف از ته قلبم یک شیرینی کودکانه عحیبی بخاطر کلاغ شدنم پخش می شد توی رگ هایم و خوشی بامزه ای را احساس می کردم و از طرف دیگر بخاطر توبیخ شدن بخاطر کاری که نمی دانستم چرا بزرگترها از آن خوششان نمی آید گیج و مبهوت بودم.به هر حال ما هر بار تند و سریع و دستپاچه مقنعه هایمان را در می اوردیم و می گذاشتیم توی کیف هایمان تا قَل نشویم.اما،الان می فهمم بزرگترها چه دردی می کشیده اند بابت دیدن ما با آن ریخت و قیافه.

◇قَل آوایی است برای دور کردن کلاغ ها مثل چخه برای سگ ها و پیشته برای گربه ها.

◇ شاید یکی از دلایلی که به کلاغ ها علاقه دارم همین ماجرای کودکی باشد و احساسی که به من داده می شد وقتی که مقنعه سرم بود.

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 120 تاريخ : جمعه 1 مهر 1401 ساعت: 0:26