دررو

ساخت وبلاگ

1.

سارا و آرزو و رويا، با هم در يك دبيرستان و يك كلاس درس مى خواندند و روزهاى سه شنبه يك زنگ داشتند به اسم زنگ بيكارى و بيشتر هفته ها،آن  زنگ به سينما مى رفتند.من دبيرستان ديگرى در همان نزديكى ها بودم و زنگ بيكارى براى ما تعريف نشده بود و چاره اى نداشتم كه در آن ساعت  از مدرسه در رفته و با رفقا به سينما بروم.البته آن سالها در رفتن از مدرسه و فكر كنم از هر چيز ديگرى به اين راحتى ها نبود.چون، غير از دفتر_ مدرسه كه دقيقا روبه روى در بود،يك خانم هم دم در نشسته بود و چهار چشمى در_ مدرسه را مى پاييد.يعنى عملا از راه_ در نمى شد در رفت.اما، در حياط پشتى يك راه باريك بود كه از حياط مدرسه ما به حياط مدرسه سارا اينا مى رسيد.دقيقش اين مى شود كه يك تپه دو تا دبيرستان را از هم جدا كرده بود و آن راه باريك روى آن تپه تعبيه شده بود و ردشدن از آن كار چندان  سختى نبود و فقط لازم بود كمى تعادل داشته باشى كه من داشتم و آخر مسير هم بايد از يك ارتفاعى مى پريدى توى حياط آن يكى دبيرستان كه من مى پريدم و آنجا رفقا منتظرم بودند و با ديدنشان گل از گل من مى شكفت.

2.

امروز از در_ سينما كه بيرون آمديم،به سارا گفتم:

- يادته من كلاس هام رو دور مى زدم و با شما مى اومدم سينما؟

سارا نكرد كمى ملاحظه كند حداقل.بى تامل گفت:

- به همين خاطر، هيچى نشدى!

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : دررود,درروس,درروس تهران,دررود نیشابور,درروزچندساعت درس بخوانیم,درروس کجاست؟,درروح وجان من,زندگی درروستا, نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 225 تاريخ : سه شنبه 16 شهريور 1395 ساعت: 5:20