چکه

ساخت وبلاگ

این هدیه دوستی که در سفر قبلی روی روح و روانم رژه رفت،چند سالی است در یک رابطه عاشقانه- بی عقلانه به سر می برد که فقط من از آن اطلاع دارم و خانواده اش.حالا من چرا خبر دارم؟چون خود هدیه من را در جریان گذاشت.با توجه به اینکه من هیچ علاقه ای به امورات زندگی دیگران ندارم،شنیدن این خبر باعث آزردگی شدید در من شد.زیرا آن مسئله برای هدیه حکم راز داشت و وقتی کسی رازهایش را با دیگری به اشتراک می گذارد یعنی می خواهد سطح رابطه را چند پله بالاتر ببرد که این درخواست برای من درونگرا نه تنها خوشایند نبود که نوعی توهین به شمار می آمد.من با هدیه فقط همکار بودم و می خواستم همکار بمانم.اما،هدیه با گفتن این راز به من به صورت اجبار یک رابطه همکاری را به دوستی تبدیل کرد و... اهان پس این خشم پنهانی که من از هدیه دارم به علت این اجباری است که احساس می کنم به من تحمیل کرده است.(چقدر نوشتن خوب است و چقدر از پیچیدگی های روان پرده برمی دارد‌.)

خلاصه پاراگراف طولانی بالا این شد که هدیه همکاری که خودش را به عنوان دوست به من تحمیل کرد من را در جریان رابطه عاطفی اش گذاشت.کی؟چند سال پیش.

چند روز پیش همین هدیه خانم خیلی یهویی و بی مقدمه گفت رابطه اش را با امیر به هم زده است زیرا مادرش راضی به ازدواج آنها نیست.قبلا می گفت پدرش راضی نیست و الان که پدرش فوت کرده است پای مادرش را وسط کشید.من چه گفتم؟

- کار خوبی کردی!

هدیه چه گفت؟هیچی.فقط چشم هایش گرد شد و حق هم داشت.بیچاره انتطار داشت شو که شوم و مثلا بگویم:

- واااااا چرا؟

بعد من آن حرف را زدم و چرا آن حرف را زدم:

- زیرا محل کار امیر در مسیری است که من در آن به سمت خانه رانندگی می کنم و چند ماه پیش امیر را وسط یک دعوا دیدم و از شنیدن فحش هایی که به طرف مقابل می زد خشکم زد.امیر من را نمی دید و بی محابا هر آنچه فحش رکیک و شرم آور است بر زبان می آورد و عین خیالش نبود خیابان است و کلی خانم و خانواده و بچه رد می شوند.البته که من این ماجرا را برای هدیه تعریف نکردم.اما دلیل "آن کار خوبی کردی"که از ناخودآگاهم تراوش کرد آن داستان بود که نوشتم.

خوب داستان تا آنجا پیش رفت که هدیه از واکنش من منفی سورپرایز شد و حرفی برایش نماند تا بزند.بنابراین من مجبور شدم حرفی بزنم:

- نظر خودته یا مادرت؟

- هر دو با هم حرف هامون رو یکی کردیم!

- به نظرم خودت باید تصمیم بگیری.

- به نوعی تصمیم خودم هم هست.

این مکالمه شیرین اینحا تمام شد و تا رسید به امروز که من خیلی اتفاقی از اداره بیرون رفتم تا بروم آنطرف خیابان و خمیردندان بخرم.بعد پایم که به خیابان رسید چشم هایم بر اثر برخورد اشعه های نور خورشید خانم بی اعصاب اذیت شد و اصلا چیزی نمی دیدم و واقعا متوجه نشدم چه کسی بود که گفت:

- سلام

عینک آفتابی ام را زدم و حدس بزنید کی بود؟بله.امیر.امیر بود و خیلی تابلو منتظر هدیه بود و هدیه من را دیده بود از اداره بیرون زده ام و حدس زده بود امیر را بینم بنابراین به امیر زنگ‌ زد و گفت کمی بیشتر منتطر بماند.کمی دیرتر می آید.(از جواب دادن های امیر معلوم بود).من رفتم و نمی دانم چه شد.

◇آرزو دوستم از دوران ابتدایی یک ضرب المثل ورد زبانش بود که من معنی اش را درک نمی کردم:

" دروغ رو حتی اگه بریزی تو استکان،چکه می کنه"

سیم کشی های مغز من اصلا نمی توانست درک کند دروغ که حرف است و ماهیت انتزاعی دارد را بشود ربخت توی استکان که ماده است و ماهیت عینی دارد. چه برسد به اینکه بفهمد آن دروغ تغییر ماهیت دهد و تبدیل شود به مایع و ته استکان را سوراخ کند و بچکد پایین.اما،امروز تمام و کمال معنا و مفهوم آن ضرب المثل را درک کردم.فقط درک نمی کنم چرا این هدیه بیچاره باید اینقدر بدشانس باشد؟

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 112 تاريخ : شنبه 29 مرداد 1401 ساعت: 16:05