یک حال گرفتگی عجیب و غریبی را دارم تجربه می کنم که نه اینکه نطیر نداشته باشد اما کم نطیر است.تمام غم هایی که از اول زندگی تا حالا داشته ام،زنده شده اند و حی و حاضر جلوی چشمانم رژه می روند.بی حوصلگی و بی حالی هم که دیگر بماند.انقدر بی حوصله و بی حال هستم که نا نداشتم چمدانم را ببندنم و سارا - طفلک سارا- هول هولکی خودش را رساند و چمدانم را بست.بعد هم رفت بیرون برایم نان مخصوص به عنوان توشه راه گرفت و تا توانست توصیه های خردمندانه رو به من ایراد فرمود با اینکه خودش می دانست این نصیحت ها از گوش اول به گوش دوم نمی رسد و جایی وسط های جمجمه ام گیر می کند و تبدیل می شود به شعری از حافظ:
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
یا سعدی:
مجال خواب نمی باشدم ز دست خیال
و یا مولانا:
دست و دل ما هر چی تهی تر خوشتر
و یا محفوظ اصفهانی:
بر مال جهان جامه دریدن ز خرد نیست
بر دفع غم خلق جهان جامه دران باش
اما، ادمی که از عهده دفع غم خودش برنمی اید،چطور می تواند به دفع غم دیگران کمک کند؟
پرژین...برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 7