یک پروژه اداری مسخره را به من سپرده اند که انجام دهم و من هم که حوصله ندارم و زنگ زدم به سارا و از او خواستم بیاید اینجا و آن را برایم انجام دهد.سارا حرفی نداشت و فقط خواست سرفصل های پژوهش را برایش بفرستم.گفتم:
- سرفصل ها رو می خوای چکار؟
- خوب می خوام کمی در موردشون فکر کنم.
- فکر کردن می خواد چکار؟
- چطور نمی خواد؟.باید فکر کنم ببینمچطور شروع کنم چطور تموم کنم!
- حالا اینقدر هم جدی نیست.بیا اینجا با هم یه چیزی می نویسم.خودم هم کمک می کنم.
سارا کمی عصبانی شد و گفت:
- باشه.ولی حالا چی میشه اگر این سرفصل ها رو بفرستی تا من کمی روشون فکر کنم؟
- گفتم که فکر کردن نمی خواد!
ایتجای مکالمه سارا آه عمیقی کشید و گفت:
- خوش به حالت!
- چرا؟
- از بس فکر نکردی،اصلا نمی دونی بعضی کارها فکر کردن می خواد!
◇ من بارها اعتراف کرده ام که آدم فکوری نیستم و خیلی دقیق و ریز و با جزئیات در مورد مسائل فکر نمی کنم.اما،این به این معنی نیست که اصلا فکر نمی کنم.فکر می کنم.زیاد فکر نمی کنم.باکلاسش این می شود که overthinkingنیستم.همین!
◇ تیتر این پست،شعار من است در زندگی.
پرژین...برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 97