با مورچه و خواهرم رفته بودیم کوه.کوهستان به شدت خلوت بود و سکوت شکوهمندی برقرار.بعد از خوردن صبحانه و صرف چای در سایه کوچک یک درخت عزیز، تصمیم گرفتیم برگردیم.اما،مورچه دلش نمی خواست برگردد و به من گفت:
- کاش کسی با ماشین می اومد دنبالمون و می بردمون پایین!
خودش ادامه داد:
- اما هیچ کسی نمیاد متاسفانه!
من گفتم:
- معلومه که کسی نمی تونه با ماشین اینجا بیاد!
مورچه با اطمینان صد در صدی گفت:
- فقط مگه دایی! اگه بهش زنگ بزنیم ،حتما میاد!
♡ خود من هم وقتی بچه بودم،برادرم را کسی می دیدم که تمام مشکلات را می تواند حل کند.
♡ به هر حال این همان مورچه ای است که معتقد است داییش اژدها شکار می کرده است.
پرژین...برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 49