هفته پيش سارا بعد از مدتها اينجا آمد و يك ساعتى ماند و خيلى زود رفت.بعد از رفتنش متوجه شدم عينك آفتابى اش را جا گذاشته است و چون مى دانستم عينك خيلى براى سارا مهم است بلافاصله خبر دادم كه عينكش پيش من است و شروع كرديم به برنامه ريزى كه كى و كجا هم را ببينيم و گنج را مبادله كنيم و هر بار سارا برنامه را به هم ريخته است بس كه سرش شلوغ است اين بشر و دست آخر همانى شد كه از اول بايد مى شد و مى دانستم مى شود.يعنى اينكه خودم خيلى محترمانه عينك را دم در خانه شان بردم و چون مى دانستم خودش طبق معمول خانه نيست مجبور شدم با مادرش هماهنگ شوم و سعادتى پيش آمد كه بعد از سالها مادر سارا را رو در رو ببينم و متوجه سالهايى كه گذشته است بشوم.كمتر از آنچه كه سارا مى گفت پير شده بود و بيشتر از آنچه كه انتظار داشتم آرام بود.آرامش و مهربانى چشم ها و حرفهايش البته كه حالم را خوب كرد.اما، اين سوال را هم در ذهنم ايجاد كرد كه آخر سارا به چه كسى رفته است كه اينهمه كله شق است و يك لحظه آرام نمى گيرد؟چرا مثل يك بچه ء خوب به مادرش نمى رود؟مثل من كه به مادرم رفته ام و چه تعريفى بهتر از اين كه آدم به مادرش برود.اصلا آيا حيف نيست ادم شبيه مادرش نشود؟
برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 219