نفوذی

ساخت وبلاگ

جلسه را من تشکیل داده بودم و حضار بیست و هفت نفر بودند.اما،با ورود یک نفوذی از طرف رییس اداره بیست و هشت نفر شدیم.به نفوذی دزد محل نگذاشتم اصلا.حتی نپرسیدم خبر مرگش چرا آمده است؟بی هیچ حرفی جلسه را شروع کردیم و خوب هم پیش می رفت تا اینکه نفوذی دستش را بالا برد و اعلام کرد دلش می خواهد حرف بزند.حرف زدن بلد است؟واقعا بلد نبود. تا می توانست شر و ور گفت و دست آخر همه همکاران را به تنبلی و بی عرضگی متهم کرد و اینکه هیچ کدام هیچ تلاشی نمی کنند.قرار نبود من حرف بزنم.اصلا وای من حرف بزنم؟اما،هیچ کسی حرف نمی زد.همه ساکت فقط گوش داده بودند.حتی هدیه که کنار دستم بود و حرف زدنش خوب است،لام تا کام حرفی نزد.بنابراین من حرف زدم و دفاع کردم و اینا.نفوذی ساکت بود.حرفی برای گفتن نداشت البته.به هر حال جلسه تمام شد و موضوع از نظر من اهمیت چندانی نداشت.اما،این هدیه دوست من دست بردار نیست.هی زنگ می زند و سعی می کند اثبات کند که من اشتباه کرده ام که آنجا حرف زده ام و کار درست را او و آن بیست وپنج نفر دیگر انجام داده اند که لال شده بودند‌.

1.متاسفم که بعضی ها اینقدر از خود واقعی شان دور هستند.آنها خودشان را شجاع می پندارند و وقتی با چهره ترسوی خودشان روبه رو می شوند،رنگ می بازند.

2. حرفهای من هیچ ربطی به شجاعت نداشت.یک دیالوگ بود از نظر من که انتظار داشتم دیگران درگیرش می شدند.آنها درگیر نشدند.من درگیر شدم.فقط همین.

3.حالا که من بعد از مدتها یک جایی حرف زده ام،مرتب بازخورد می گیرم که اشتباه کرده ام و نباید حرف می زدم.بعد همین ها گاهی می پرسند چرا حرف نمی زنی؟

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 231 تاريخ : دوشنبه 15 بهمن 1397 ساعت: 12:12