بنجامین

ساخت وبلاگ

رییس اداره_لعنت الله علیه_ بالاخره یک کار نیکو انجام داده است و برای تمام اتاق ها از جمله اتاق ما گل خریده است.حالا بماند،برای ما گل نمی آوردند و با جار و جنجال خانم همکار و اعتراض رییس صاحب یک درختچه کوچک بنجامین شدیم.اما،همین بنجامین که هیچ اتاقی قبولش نمی کرد و یک گوشه افتاده بود،الان کلی عزیز شده است و همه به ما حسودی می کنند از بس گل مان شاداب و سرحال است و انرژی مثبت می دهد.حالا تعریف از خود نباشد.اما،فقط من هستم که به گل مان می رسم و رییس و خانم همکار مثال سیب زمینی فقط نگاهش می کنند و دریغ از ابراز احساسی،نوازشی،محبتی به این طفلک تنها.دیگر آب دادن به گل و رسیدگی به برگها بماند اصلا.حالا چرا این ها رو نوشتم؟چون امروز رییس اداره آمده بود و بخاط خرید این گل سر ما منت می گذاشت و از درک بالای خودش نسبت به روحیات همکاران دم می زد و اینکه هر رییس دیگری بود،این همه هزینه را متحمل نمی شد.اما،او بی توجه به هزینه ها اینچنین اقدام روانشناسانه ای انجام داده است که همکاران راضی باشند و بعدش پرسید آیا ما راضی هستیم یانه؟دروغ نمی شد بگویم.من راضی بودم و هستم.فقط از رییس خواستم حالا کا اینقدر هزینه کرده است لطفا برای هر اتاق کمی تجهیزات گل و گیاه بخرد تا بهتر به گل ها برسیم.فکر می کنید چه جوابی داد؟این جواب:"ببین من فقط تونستم گل ها رو بخرم.دیگه نمیتونم اتاق به اتاق بگردم و به گل ها آب بدم".حالا سوال این است؛آیا من در مورد آب دادن به گل ها پیشنهاد داده بودم؟آیا اصلا حرفی از آب دادن به گل ها به میان آمده بود؟آیا این موجود بیشعور نیست؟آیا حق ندارم آن جمله معترضه سطر اول را تکرار کنم؟

در دور روز گذشته پشت سر هم دو اتفاق مزخرف برای رییس پیش آمده است.مورد اول همسر یکی از آقایان همکار به رییس زنگ زد و هر آنچه لایق همسر نادرستش بود،به رییس منتسب کرد.رییس عصبانی شد.اما،نه به اندازه امروز که همسر یکی دیگر از آقایان همکار به اداره آمد و از چنان الفاظی برای دفاع از شوهرش و اتهام زدن به رییس استفاده کرد که من و خانم همکار تا حالا نشنیده بودیم.رییس شنیده بود.اما،فقط از دهان به قول خودش مردان بی آبرو و بی شخصیت و بی خانواده و قسم می خورد تا حالا هیچ زنی را ندیده است که آنطوری حرف بزند.دعوای خیلی بدی اتفاق افتاد و ضربان قلب رییس بالا رفت و نزدیک بود سین کوب کند.سین کوب نکرد و کمی بعد که آبها از آسیاب افتاد خودش و خانم همکار به تحلیل ماجرا پرداختند.من نمی خواستم حرفی بزنم.اما،حرف زدم و خلاصه ی بیاناتم این شد که این ماجرا معمای بزرگ ذهن من را حل کرده است.کدام معما؟همان معمایی که سالها پیش وقتی به رفتار غیر متعارف آن خانم ها اعتراض می کردم در ذهنم ایجاد شده بود.ببین تنها من اعتراض می کردم و تنها من تحت تاثیر قرار می گرفتم و تنها من میگرن گرفتم.اصلا همه طوری با من رفتار می کردند که انگار من مشکل دارم.وگرنه آن خانم خیلی هم درست رفتار می کند و بسیار اجتماعی است و من یک متحجر واپسگرای ضد زن هستم که از سر حسادت به آن خانم به آن رفتارها اعتراض می کنم.اما،الان که معما حل شده است.تازه می فهمم که آن همکاران_از جمله رییس_که طرفداری اش را می کردند،واقعا شببه آن خانم بودند.هم خودشان و هم خانواده هایشان شبیه اش بوده اند و مطابق استانداردهای آنها آن رفتارها درست بوده است.می دانم خیلی تند رفتم.رییس خودش و خانواده اش بسیار محترم هستند.اما،همین رییس در آن سالها حاضر بود من را بکشد اما،حرفی از آن خانم زده نشود و حالا؟حرفی برای گفتن نداشت.پس سکوت کرد.حتی خانم همکار هم سکوت کرد.چون خانم به حفظ ظاهر اهمیت می دهد و ظاهرا با خانم دوست است.خلاصه که الان متاسفم که آن حرفها را زدم.ولی هم دلم خنک شد و هم واقعا معمای ذهنم حل شد.اما،الان چه شده است؟رییس در تلگرام یک متن برایم فرستاده است در مورد قضاوت کردن و اینکه قضاوت کار خوبی نیست و چیزی در مایه های روزگار بهترین قاضی است.که البته هست.من هم قبول دارم.این روزگار است که به من فرصت داده است قضاوت سالهای پیش رییس را به چالش بکشم و یادش آورم که سالها از چه کسی دفاع می کرده است و چقدر من را می رنجانده است.با همه این ها،این پیام رییس به شدت به من برخورده است و فکر می کنم حق دارم برای رییس خودم هم از آن جمله معترضه استفاده کنم.اما،به لفظ بیشعور بسنده می کنم و امیدوارم خداوند من را از دست این رییس بیشعور برهاند به حق این روزهای نزدیک ولنتاین و عشق و عاشقی

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 223 تاريخ : جمعه 3 اسفند 1397 ساعت: 6:38