خوار و خفیف و زبون

ساخت وبلاگ

از غروب که به خانه رسیده ام،در تاریکی نشسته ام و فقط موزیک گوش می دهم و سقف را نگاه می کنم.تقریبا قفل شده ام و حرف نمی توانم بزنم.واقعا نمی توانم.حتی نتوانستم تلفن سارا را جواب بدهم.دست خودم  باشد دیگر هیچوقت‌ حرف نخواهم زد.تازه این حال خوب امروزم است.اول صبح که نزدیک بود حالت تهوع من را بکشد.چون همان اول صبح بود که پدر سرکار خانم"رز" وارد اتاق شد.روز اول کاری"رز"بود و پدر هم همره دخترش آمده بود.بماند که حتی سرکار آمدنش هم بخاطر سهمیه پدرش  بود و حالا چرا همراه پدر آمده بود را من نمی توانستم درک کنم.اما،چون کلا خیلی چیزها را درک نمی کنم،بیخیال درک این یکی هم شدم و همراه رییس و رز و پدر و آهان مادرش هم،رفتیم به اتاق رییس اداره.معاون و مسئول حراست بودند و به سرعت تصمیم گرفته شد رز به یکی از شهرستان ها معرفی شد و این خیلی عادی است.اصلا برای آن شهرستان استخدام شده بود.اما،پدرش حاضر نبود قبول کند دخترش هر روز یک ساعت رفت و یک ساعت برگشت توی جاده باشد و خیلی ناگهانی و غیرمنتظره جلوی چشم پنج تا آدم و همسر و دخترش؛خم شد و کفش های رییس اداره را بوسید.من هنوز حالت تهوع دارم و هنور با کمک صدای موزیکی که توی خانه پیچیده است توانسته ام بیایم و بنویسم تا کمتر الفاظ"پست"و "رذل" و بدتر حتی توی سرم تکرار شود.لعنتی تمام روزم را خراب کرد و معلوم نیست کی حالم خوب می شود و معلوم نیست که این آدمها این همه خواری و خفت را برای چه به جان می خرند؟کجای این زندگی اینقدر ارزش دارد که یک آدم تا این حد خود را زبون کند؟چرا؟چرا؟چرا؟داغانم و ویران و خراب....

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 283 تاريخ : دوشنبه 6 اسفند 1397 ساعت: 12:48