ملاقات مرگ

ساخت وبلاگ

هم صبحانه نخورده بودم و هم هوا خیلی سرد بود و هم شیب کوه خیلی زیاد بود.همین شد که ناگهان احساس کردم ضربان قلب ندارم و کار تمام است.آنقدر مطمئن بودم که نگران هدیه شدم که چکار کند با من وسط این کوه و دره؟چطور من را پایین ببرد؟سعی کردم صدایش بزنم.اما،صدایم هم در نمی آمد.تنها کاری که توانستم از عهده اش بر بیایم این بود که بنشینم.حالا چطور پایین نیفتادم را خودم هم نمی دانم.فقط نشستم و منتظر که هدیه پشت سرش را نگاه کند و من را نبیند و کنجکاو شود و مسیر را برگردد.همینطور هم شد،اما تا هدیه رسید ضربان قلب من هم برگشته بود و اصلا انگار نه انگار که چند لحظه قبل، مرگ‌ لعنتی را ملاقات کرده بودم.

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 200 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 0:30