بز_عزیز

ساخت وبلاگ

به هر حال آدمیزاد بهتر است از هر سفری که می رود،خاطره ای در خاطرش بماند و از هر فیلمی که می بیند،دیالوگی در ذهنش حک شود و از هر کتابی که می خواند،جمله ای به یادش بماند.مثلا جمله"بز آوردی رفیق" از کتاب برادران کارامازوف اثر فئودر داستایوفسکی آنچنان در خاطر و ذهن و یاد من جاخوش کرده است که حالا هم که چندین سال از خواندن آن شاهکار ادبیات می گذرد، هر وقت در وضع و موقعیتی قرار می گیرم که اصولا نباید قرار می گرفتم،بی چون و چرا "بز آوردی رفیق"به یادم می آید و آن بز عزیز آنچنان زهر ماجرا را کم می کند که آب شعله های آتش را خاموش می کند.مثلا در همین هفته گذشته چند بار خودم را با یادآوری بز قشنگم آرام کرده باشم،خوب است؟الان،می شمارم.روز اول رفتم شهرداری و سیستم ارتباط نداشت.باید فردا برمی گشتم.فردا برگشتم و سیستم ارتباط داشت و بعد از یک ساعت معطلی کارم انجام شد و ارجاع داده شدم به باجه بغلی.اما،پرینتر باجه بغلی وصل نبود و کارمند محترم در کمال صداقت نوید نیم ساعت تا دوساعت معطلی را به من داد.چه کار کردم؟رفتم و روز بعد برگشتم.روز بعد پرینتر کار می کرد و بدون معطلی یک برگه به من تحویل داده شد که باید به بایگانی می بردم.به بایگانی بردم و برگه را تحویل دادم و بجای اینکه من از آنها رسید بگیرم،آنها از من با اثر انگشت رسید گرفتند.چرا؟زیرا،آنجا جایی بود که آن برگه باید بعد از تجهیز شدن با هولوگرام به من تحویل داده می شد.اما،هولوگرام نبود.وااااا هولوگرام نبود و من رسید تحویل آن برگه را هم داده بودم.پس نرفتم که فردا برگردم.در مورد هولوگرام پرسیدم و داستان مردی را شنیدم که یک ساعت پیش به یک طبقه بالاتر رفته بود تا هولوگرام بیاورد.اما،نیم ساعت دیگر گذشت و آن مرد برنگشت.زنگ‌هم زدند.اما،همچنان خبری نبود.بنابراین خودم دنبالش رفتم و پرسان پرسان پیدایش کردم و با هولوگرام برش گرداندم بایگانی.کمی بعد کارم انجام شد.بدون آنکه این رفتارها ذره ای خاطر من را مکدر کرده باشد.بنابراین ،فک کردم بی انصافی است اگر یادی نکرده باشم از بز عزیزی که هر جا بد آوردم به یاری ام شتافت.

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 201 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 0:30