مشکل پیچیده شده

ساخت وبلاگ

تقریبا مطمئن هستم که حداقل در این مملکت هیچ مشکلی با گفتگو حل نمی شود.وگرنه شنبه همین هفته بلند می شدم و به مدرسه مرینت می رفتم و خیلی آرام و محترمانه از آنها خواهش می کردم دست از سر مورچه بردارند و وقت و بی وقت بچه را محاکمه نکنند که چرا پیش پدرش بر نمی گردد؟آنقدر هر جا مورچه را تنها گیر آورده اند و با سوالات سنگدلانه شان شکنجه اش کرده اند که بچه در مدرسه احساس امنیت نمی کند وتصور می کند معاون و مدیرشان پشت درختهای حیاط کمین کرده اند تا او را تنها گیر بیاورند و بازجویی اش کنند.حتی هر وقت مدیر مدرسه شان با موبایل حرف می زند،قلب مورچه می لرزد از این فکر که دارد با پدرش حرف می زند.بمیرم فقط قلبش هم نیست که می لرزد.تمام جانش لرزیده بود وقتی خانم مدیر با آن دست های بزرگ و سنگینش روی شانه اش زده بود تا برگردد و به موعظه اش در مورد مهربانی خودش،گوش بدهد!همه اینها به کنار، دو خانم معاون و مدیر  از مادرم هم‌نمی گذرند و با سوال و جواب های بی مورد و درخواست فرستادن مورچه به خانه پدرش و پرسش در مورد چرایی نفرستادنش،تقریبا هر روز داغش را تازه می کنند و به گریه اش می اندازند.من واقعا نمی توانم درک کنم که دو تا خانم معلم با سابقه بالای بیست سال و تحصیلات به اصطلاح عالیه،چطور نمی توانند درک کنند که اصرار مامان برای بزرگ کردن مورچه و اصرار مورچه برای ماندن پیش مادربزرگش،فقط و فقط بخاطر محبت و دوست داشتن است و چطور واقعا چطور دلشان می آید هر روز-واقعا هر روز- داغ دل یک کودک هشت ساله تازه بی مادر شده و مادری پیر که داغدار دختر جوانش است را تازه کنند؟دلیلشان هر چه هست،ریشه اش به نیکی و نیک منشی و نیک اندیشی نمی رسد‌.چه که فقط سنگدلترین مازوخیست ها می توانند اینقدر بی رحم و بی وجدان باشند.بارها مستقیم مورچه جواب داده است که دوست دارد پیش مادربزرگش باشد و کماکان این دو گرگ راضی نمی شوند و دست از دریدن روح طفلک هشت ساله بی مادرمان نمی کشند.فضولی و دخالت و زشت خویی و فرومایگی را توامان با هم دارند و خانواده ساده من امیدوارند با گفتگو آنها را متقاعد کنند دست از سر مورچه بردارند.من می دانم هرگز و هرگز دست از رفتارهای احمقانه و غیر مسئولانه شان برنخواهند داشت.مگر اینکه کسی را پیدا کنیم که آنها از او بترسند.رییس،مدیری،مدیرکلی،کارشناسی یا هر مسئولی که بتواند افسارشان را محکم بکشد.اما،هیچ کسی را نمی شناسم و فکر اینکه مورچه و مادرم هر روز بدون هیچ علتی باید توسط دو تا رییس روانی  محاکمه شوند و جواب پس بدهند،دارد من را می کشد. مورچه تهدید کرده است که دیگر به مدرسه نمی رود.می ترسد طفل معصوم.(کلمات استفاده شده در این متن،هیچ شباهتی به کلمات مورد علاقه من ندارد.اما،کلمات دیگری را نمی شناختم که بتواند عمق درماندگی ما از حل  چنین مشکل پیش پا افتاده ی پیچیده شده ای را برساند.)

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 210 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 0:30