پز دادن با باک پر

ساخت وبلاگ

بیست سال است با هدیه دوست هستم و هنوز نمی دانم این خانم دوست هست یا نیست؟کمتر آدمی توانسته است من را مستاصل کند و بین بودن و رفتن مردد کند.اما،هدیه کرده است.یک وقت هایی خوبی هایی داشته است و چون من از جمله جانداران نادری هستم که خوبی جلو چشمم هست و اگر کسی روزی روزگاری به من خوبی کرده باشد، روزها و روزگاران هم که بگذرد آن خوبی هی جلو چشمم رژه می رود؛ بر این اساس نمی توانم هدیه را کنار بگذارم و بروم.از طرفی من فقط کنار کسانی می مانم که دوست باشند و در مورد هدیه نمی دانم واقعا دوست هست یا نیست؟دوست نیست چون حرف هایش نیش دار است.دوست هست چون چون چون.....نه دوست نیست.دوست آدم وقتی کار دوستش زیر دستش می رود دقیقا همان کاری را که با غریبه ها می کند با دوستش نمی کند.شنبه هدیه باید نامه ای برایم می نوشت.نوشته بود.اما،من منتظر بودم زنگ بزند و بگوید نامه ات حاضر است.می آیی ببری یا برایت بفرستم؟زنگ نزد.امروز خودم زنگ زدم و گفت نامه حاضر است بیا ببر.رفتم و نامه را نوشته بود و امضا هم زده بود.اما،نامه یک امضای دیگر هم می خواست.پس نامه را دستم داد و گفت برو پیش رییس تا برایت امضا کند بعد نامه را ببر دبیرخانه تا برایت شماره کنند و بعد هم یک برگ را برایم پس بیاور.همه کارها را کردم.سخت هم نبود.خیلی هم خوب شد اتفاقا.الان مطمئنم طرف دوست که نیست هیج.یک بیشعور به تمام معناست.چون به راحتی یک دوست را از دست داد.فقط نمی دانم چطور باید از شرش خلاص شوم؟چون هدیه باهوش تر از آن است که جانداری نادر را از دست بدهد.

من توی تاکسی بود و دو مرد و یک خانم دیگر هم.حرف از گرانی بود و پیرمرد راننده معتقد بود که باید دو تا چوب سیگارش- که یکی از چوب گیلاس است و دیگری چوب آلبالو- را قایم کند.چون احتمال کمیاب شدن شان هست.پیرمردهای دیگر هم حرفش را تایید کردند و از نایاب شدن باتری ماشین حتی دست دومش حرف زدند و گرانی نان در تهران و تسری آن به شهرستان ها و بدبختی بیشتر مردم فقیر.سه تایی معتقد بودند این گرانی فقط برای فقرا سخت است و پولدارها عین خیالشان نیست.حتی یکی از پیرمردها همین دیروز دیده بود که راننده یک ماشین هفتاد-هشتاد میلیونی،خیلی راحت چهل لیتر بنزین در باک ماشینش ریخته است و طوری پولش را حساب کرده است که انگار بنزین صد تومنی زده است.یکی دیگرشان هم از مهم نبودن پنجاه هزار تومان و صد هزار تومان برای عده ای از مردم حرف زد.همینطوری حرف می زدند تا بالاخره پیرمرد راننده تاکسی که به قول خودش داشت روی تاکسی مردم کار می کرد گفت:

- اون پدر سگ دوباره داره تحریم می کنه و تحریم ها فقط به ضرر ما بدبخت-بیچاره هاست!

جو سنگین‌بود و حرف ها غمگین.اما،یک نفس راحت کشیدم که:

- بالاخره مردم فهمیدند.

تا همین پارسال ملت از تحریم های آمریکا خوشحال می شدند.یکی همین رییس من که پتانسیل کشتن من را سر ناراحت بودن از تحریم های آمریکا،داشت.

خانم همکارم چند وقت پیش رفته است ماساژدرمانی و آنجا به او گفته اند باید طلاهایش را در بیاورد.خانم هم دو تا دستبند و حلقه اش را در می آورد و به خانمی که آنجا بوده است،می دهد و خانم هم آن را داخل لیوانی که همان نزدیکی بوده است می گذارد و کارش را شروع می کند.بعد از تمام شدن ماساژ خانم می رود و هزینه را پرداخت می کند و از مجموعه خارج می شود.پنج دقیقه می گذرد و یادش می افتد که طلاهایش را جا گذاشته است.به آنجا برمی گردد و طلاهایش را می خواهد.اما،هیچ اثری از طلاهایش نبوده است.کار به کلانتری و آگاهی می کشد و امروز بعد از دوازده روز و کلی رفت و آمد و خواهش و تمنا و رو انداختن و پارتی پیدا کردن،برادران آگاهی به مجموعه ماساژدرمانی می روند برای پرس و جو از پرسنل آنجا.اما،مجموعه بسته بوده است و شیفت آقایان.خانم پیش من بود که از آگاهی زنگ زدند و گفتند هم در بسته است و هم شیفت آقایان.خانم گوشی را قطع کرد و گفت:

- به نظرت امیدوار باشم که اینا طلاهام رو پیدا کنن؟

البته که نه.

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 200 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 0:30