سارا وسط بغض و گریه گفت:
- من که تا حالا هیچوقت، درد معده نداشتم،دیشب مجبور شدم رانیتیدین بخورم تا دردم کمی آروم بشه.
ناگهان بازی های کودکی مان یادم آمد و اینکه سارا یهو دستش را به شکمش می گرفت و می گفت:
- بذار برم شربت معده ام رو بخورم.
تازه من حتی شیشه شربت و رنگ سفید مایع داخلش را به خاطر داشتم.
بنابراین گفتم:
- نه سارا.تو، وقتی بچه بودیم هم معده ت درد می کرد.یادت نمیاد شربت می خوردی؟
سارا به روی خودش نیاورد.اما،عصبانی شد و گفت:
- اون واسه معده نبود!
- به من که می گفتی واسه معده ست!
- دکتر اشتباه تشخیص داده بود!
کوتاه آمدم.سوتی داده بودم.سارا حالش خوب نبود و من داشتم خاطرات کودکی مان را شخم می زدم.شخم زدن هم لازم نداشت.آن خاطرات زنده ی زنده بودند.انگار منتظر تلنگری بودند که به یادم بیایند و باید بگویم بد موقع به یادم آمده بودند.
♡حال دوستان بسیار روی حال ما تاثیر می گذارد.
پرژین...برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 209