کمان

ساخت وبلاگ

رفته بودم دیدن سارا.خودش از من خواست بروم.فیلم هایش تمام شده است و فیلم می خواست.قرار بود خودش بیاد و فیلم ها را ببرد.اما،از قرار رگ کمرش گرفته بود و نمی توانست کمر راست کند.رفتم.اما،بیشتر برای دیدن خودش تا بردن فیلم ها.اصرار کرد که داخل بروم.اصرار کردم بیاید دم در.آمد.ولی چه آمدنی! تکیه داده به نرده ها با کمری دولا!

زدم زیر خنده و گفتم:

- کارت از کار گذشته!

کمی خندید و خاطره ای را تعریف کرد که بیست سال است عذاب وجدانش را دارم:

حدود بیست سال پیش با سارا داشتیم از خیابان رد می شدیم.پیرمردی با کمری خمیده و دولا  از روبرو آمد و از کنار ما رد شد.من با خنده و البته  خیلی آهسته که پیرمرد نشنود و امیدوارم نشنیده باشد؛گفتم:

- کمانت به چند؟

آه من خودم بیست سال است که عذاب وجدان_آن حرف را دارم و هی خودم را دلداری می دهم که امکان ندارد پیرمرد صدای من را شنیده باشد و هی تقصیر را گردن حضرت سعدی می اندازم با آن داستان های آموزنده اش و هی از خودم خجالت می کشم....بعد الان و در این وانفسا سارا دست من را گرفت و مستقیم برگرداند به آن روز.خنده من اخم شد و اخم سارا خنده.بعد با همان خنده گفت:

- ببین این تو بودی که به کمان مردم می خندیدی.آخه من چرا باید کمان بشم؟

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 225 تاريخ : يکشنبه 31 فروردين 1399 ساعت: 5:26