شکار

ساخت وبلاگ

ترور تو ژاپن واقعا نوبره.ولی چی نوبر نیست؟قطر ابجو رو برای جام جهانی آزاد کرده.اسراییل درخواست خط پرواز مستقیم به عربستان داده برای جابجایی حجاج.آخ معده ام.حتی فکر کردن به اون لواشک ها معده  ام رو درد میاره.اه-.یعنی چی تو این شهر ذرت مکزیکی خام پیدا نمیشه؟یعنی چی واقعا؟اصلا چی پیدا میشه؟غیر از این موتوسوارهای دیوانه که روز به روز تعدادشون زیاد میشه همه چی در حال نیست و نابود شدنه جز اونا که هی زیاد میشن قرمساق ها.چه هوای گرمی!چه ملودی قشنگی.فک کنم این قشنگترین اهنگ صلاح داود باشه.وجدانا خسته نمیشم از این ریتم و ملودی.حوصله هدیه رو ندارم.اصلا نمی دونم چرا پریروز معذرت خواهیش رو قبول کردم.چقدر حرف میزنه.اه.با نیلوفر هم دیگه واقعا حرف چندانی ندارم بزنم.خیلی دوریم و دوری واقعا همیشه ضربه خودش رو میزنه.آدم ها انگار رو دو لبه تیغ در حال جدا شدن از هم باشن هی دور میشن هی دور میشن هی دور میشن از هم.هیچوقت مثل الان از دوری و فاصله و متر و کیلومتر و کوفت و زهرمار بدم نیومده.احساس هیچ کسی بودن میگیرم از این فاصله ها.اوه اون خانمی که دیشب تو خوابم یه گوشه کز کرده بود و گریه می کردم خودم بودم.واقعا خود خودم بودم.چه خوابی بود.طولانی و بی معنی.حالا خیلی بی معنی هم نه.یک ماکسی مشکی کار شده تن یک دختر بچه بود که ازش خوشم اومد و همون جا تو خواب تصمیم گرفتم برم خیاطی و یکی شبیه ش رو سفارش بدم برام بدوزن.یک تاریخ ۴/۴و ۱۲/۱۲هم تو خوابم گفته شد.این سانسوریا چرا اینجوریه؟چقدر اب می خواد؟مگه نگفتن نور اصلا لازم نداره؟پس چرا هی وا میره؟وا! گری این گربه گر هم که عین آسانژ که خودش رو نداخت تو سفارتخونه اکوادور خودش رو انداخته تو حیاط من و رو پله میشینه و هر بار من رو شوک می کنم وقتی میرم حیاط واسه باز و بسته کردن اب کولر .واقعا که! حتی گری هم داره حالم رو میگیره.فردا اداره میرم و لعنت به اون پسره بی شخصیت و بیسواد که کار به اون سنگینی رو انداخت گردن واحد من.بی شرف.انجام هم دادم اما تایپ و ایناش مونده که جدول اکسل داره و دردسر.حالا خوبه پس فردا تعطیله.فک کنم عید باشه.این رو به این خاطر میگم که مامان هی عید عید می کنه.دست آخر گفتم من عید نمی خوام.عید مال شما.کیفم بعد از اینهمه انتظار رسید بعد از بس بوی سیگار میده اصلا نمیشه استفاده  کرد واقعا.ولی قشنگه بد نیست.حداقل پشیمون نیستم که خیلی گرون خریدم.کفش هم ندارم.اتو هم ندارم.مانتو هم که نخریدم.دو تا دندون رو هم باید ایمپلنت کنم.از فکر کردن به پول اصلا خوشم نمیاد اصلا.دلم می خواد رو یه تپه زندگی می کردم تو یک کلبه کوهستانی با یک بز و یک اسب و اصلا به پول احتیاج نداشتم.بزه شیر داشت واسه صبحونه.بعدش هم با اسب می رفتم اون اطراف هر روز قارچی،کنگری،گیاهی چیزی می کندم و می خوردم و تموم.چه خبره واقعا؟من چی می خوام از زندگی؟چرا شهامت عوض کردن این شرایط رو ندارم؟ مخصوصا الان که دیگه هیچ بهونه ای ندارم؟دلم می خواد جایی باشم که به یه دردی بخورم.اینجا نه به درد خودم می خورم و نه هیچکس دیگه ای.جایی هم که باید باشم و می خوام باشم نمی تونم باشم.فاک!بدترین حس دنیا می دونه چیه؟دیده نشدن.بدتر از اون هم عمدا نادیده گرفته شدنه.وحشتناکه اصلا.ادم دلش می خواد کلا نباشه.چه حرف هایی زد نیلوفر دیشب.در مورد قدیما که یک خربزه رو بین سیزده تا ادم تقسیم میکردن.هاها میگفت قاچ های خربزه اینقدر نازک بوده که ادم خودش رو توش میدیده.اینا رو مامانش تعریف کرده بود البته.نیلوفر همیشه شوخ طبعی مخصوص خودش رو داره.سارا رو بگو.میگم عروسی خوش گذشت؟میگه نه.عروسی بود دیگه.عروسی که خوش نمیگذره.از ماشینم خوشم نمیاد.دوس دارم عوضش کنم.پشه رو ببین؟اینجا چه کار میکنی تو؟واااات.خوبه این مدت گرد و خاک نبود.خیلی مزخرفه گرد و خاک واقعا.فقط گرد و خاک از گرما بدتره.آقای وراج می گفت تو پنجاه و یک سالگی به این نتیجه رسیده که ادم هر کاری واسه خانواده ش بکنه ضرر کرده.چون اولا کسی خوبی رو نمیبینه بعد هم که با دلیل و مدرک ثابت می کنی که تو در حقشون خوبی کردی تو چشات نگا می کنن و میگن می خواستی خوبی نکنی.کی ازت خواسته بود؟منظورش هم از خانواده پدر و مادر و خواهر و برادر بود.هاها اون روز به دستیارش که جو گرفته بودش و هی حرف می زد گفت ببین بجای اینهمه حرف زدن برو یه جفت کفش بخر.کفشات سوراخ شده.اقای دستیار هم گفت اتفاقا کفش هاش چرم دست دوز تبریزه و نه تنها سوراخ نشده سه سال دیگه هم کار میکنه و همین بحث تموم شد.فک کردم اگر این مکالمه  بین دو تا زن اتفاق می افتاد خون به پا میشد.خودم سر یه حرف بی اهمیت دو ماه با این هدیه بدبخت حرف نزدم و هنوز دلم نمی خواد حرف بزنم.پنچشنبه به زور آشتی کرد.ببین وجدانا می تونم همینجوری تا صبح  بنویسم.جریال سیال ذهنه این نوع نوشتن و ده ساله می خوام بنویسم و ببین کی دارم می نویسم.وقتی بیشتر از همیشه از دست خودم عصبانی ام.برای اینکه چرا عصبانی هستم هزار تا دلیل دارم که هیچکدومش دو زار نمی ارزه.می دونم که دارم وارد فاز افسردگی مینور میشم.باید خیلی مواظب باشم.اینهمه نوشتن یک نوع خود مراقبتیه.دختر خالم چند شب پیش مامان مریضش رو اورده بود پیش ما تا خودش بره مهمونی.من به مامان گفتم این دختره چه بی ادبه.مامان بدش اومد حسابی.چقدر حرف حساب خطرناکه.یعنی یک نیم جمله حرف حساب پتانسیل این رو داره که مادر آدم رو روبه روی ادم بذاره.چقدر گرمه.اه.بعد دیگه چی.آها این حجاب و عفاف.اسم مدرسه راهنمایی من عفاف بود و یکی از معلم ها یه بار از ما پرسید کسی می دونه عفاف یعنی؟هیچکدوم نمی دونستیم.چهل نفر بودیم و هیچکدوم نمی دونستیم اسم مدرسه مون یعنی چی؟الان چهل میلیون نفریم و فکر می کنم همین حالا اگر این سوال رو از این چهل میلیون نفر بپرسن کسی بلد نیست جواب بده.قسم می خورم کسی بلد نیست.دیروز یه جمله تو نت دیدم از یه فیلمی.یکی از شخصیت ها میگه دنیا عوض شده.اون یکی میگه نه عوض نشده.هنوز ضعیف ترها شکار میشن.احساس ضعف دارم.دوبار از احمد پرسیدم کی می تونیم هم رو ببینم جواب نداد.البته ممکنه جمله رو ندیده باشه.اما سوال بی جواب حس خوبی نمیده به ادم.اون خانم که دیروز که نون شیرمال ها رو خریدم اومد سمت من رو بگو.وااااو قبلا اگر ادم میوه و یا شیرینی می خرید چشم ها رو خیره شده به میوه و شیرینی میدیم.الان نون هم وارد این دسته از چشم خیره کن ها شده.واقعا ترسناکه.اسم مورچه رو تو یه کلاس داستان نویسی نوشتم.احساس می کنم این بهترین کمکیه که میشه به یه بچه کرد.ادبیات می تونه نجات دهنده باشه.البته می تونه هم نباشه.همینگوی و صداقت و سیلویا پلات و غزاله علیزاده هم گواهش.چقدر من از خوندن خانه ادریسی ها خوشم اومده بود و چقدر خوندن کتاب سه قطره خون هدایت من رو تا مرز مرگ ترسونده بود.سیلویا پلات  رو با ترکیب جذاب یکی از شعرهاش "موسیقی شیشه شیر" و همینگوی رو با  وداع با اسلحه به یاد میارم و البته داستان کوتاه فیل های سفید.چقدر روحیات زن ها رو خوب می شناخته همینگوی.خونه تولستوی تو روسیه بازسازی شده.کاش می شد ادم بره و اونجا رو ببینه.آقای وراج قراره بره ژاپن با تیم کاراته.البته با این تروری که اتفاق افتاد معلوم نیست چی بشه.فک کن ترور تو توکیو.تصور حضور آدمی با افکار میرزای کرمانی در قلب توکیو چقدر خنده داره.همه تصوراتمون از ژاپن عوض شد.ولی کدوم تصوراتمون عوض نشده تا این یکی نشه‌.مطمئنم کسی این متن رو تا ته نمی خونه.زیادی پرت و پلاست برای تا ته خوندن.واسه همین این ته می نویسم که عصر با چه بدبختی یه سوزن رو نخ کردم.چشام واقعا نمی دید.سلام بر پیری.چند شب پیش اخرین فکر قبل از خوابم فک می کنی چی بود؟قبض آب.از بس کفری شدم بلند شدم و چند تا فحش دادم.بعد که اروم شدم احساس کردم ذهن بدبخت من بین اینهمه موردی که می تونه بهش فکر کنه ملوترین و کم تنش ترینش رو انتخاب کرده تا من شاید کمی زودتر بخوابم.اما به هر حال من فحش هام رو دادم.اصلا این روزها اینقدرفحش می دم که چند روز پیش که با سارا عادی حرف می زدم پرسید کسی اونجاست گفتم نه چطور؟خیلی مودبانه حرف می زنی.در این حد یعنی.دیگه چی؟اها قرمساق.اون قرمساق فحش مورد علاقه من نیست.تکیه کلام داییمه که این روزها گاهی بهش فکر می کنم و ببین ذهن رو که گاهی فکر کردن به کسی تو رو بکشه به سمت فحش مورد علاقه اون ادم و مکتوب بیاردش تو متنی به مهمی جریان سیال ذهنش.

◇آه ببین چی شد پست جریان سیال ذهن که اینهمه براش برنامه ریزی کرده بودم و دلم می خواست خاص و متفاوت باشه.راضی نیستم از چیزی که نوشتم.قطعا یک پست بهتر در مورد جریان سیال ذهن خواهم نوشت که راضی کننده باشه برام.کی؟نمی دونم.اما امیدوارم ده سال طول نکشه.

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 109 تاريخ : دوشنبه 20 تير 1401 ساعت: 13:43