مسخ و میخکوب

ساخت وبلاگ

مدیر مدرسه راهنمایی ما زن دیوانه ای بود که هر کسی نمی دانست دیوانه است.من اما مطمئنم بودم و این اطمینانم پانزده سال بعد از خلاصی ام از آن دارالمجانین قطعیت صددرصدی گرفت.پانزده سال بعد از رهایی از آن مدرسه عذاب و وحشت آن خانم برای کاری به من مراجعه کرد و بدون آنکه من را بشناسد شروع کرد به تعریف کردن از خودش که مدیر مدرسه ای بوده است چنین و چنان که بعد از بازنشبتگی افسردگی گرفته است و به توصیه دکتر الان منشی دکتر شده است.حرف هایش کاملا پرت وپلا،بی ربط و بیجا بودند و من مطمئن شدم آن حدس دوران نوجوانی ام صد در صد درست بوده است.

من همین الان هم یک موجود سربه زیر _ بی سرو صدا هستم که هیچ کاری به هیچ کسی ندارم و همیشه سرم در کار خودم است.چه برسد به آن دوران نوجوانی که فقط و فقط کتاب می خواندم و شعر حفظ می کردم و تا میشد سعی می کردم پرم به پر کسی نخورد.بعد آن دیوانه قفلی زده بود روی من و هر روز به بهانه ای من را سنگ روی یخ می کرد.یک روز بجای معلم حرفه و فن می امد کلاس و روزی که ما برنامه قلاب بافی داشتیم را به درس تبدیل می کرد و درس می پرسید و از تنها کسی که می پرسید من بودم و من هم که بلد نبودم جواب بدهم و بعدش صفر و سخنرانی شروع میشد.یک روز می گفت به حرف هایش خندیده ام و فقط خودم می دانم سر این یکی چه بلایی سرم آورد.اما بلای اصلی اش را هنوز رو نکرده بود.

خانه آن زن نفرت انگیز طوری بود که ما مجبور بودیم از جلوی آن رد بشویم و بعد به مدرسه برسیم.بعد این دیوانه یک آینه را طوری در آشپزخانه خانه اش تعبیه کرده بود که مسیر رفت و آمد دانش اموزان را زیر نظر داشته باشد تا در صورت دیدن هر رفتاری که با استاتداردهای ذهن مریضش همخوانی نداشته باشد عین بزکوهی بپرد بیرون و تذکر بدهد.البته این عملیات بزکوهی شدنش فقط یک بار اتفاق افتاد آن هم برای من.

با دوستانم داشتیم رد می شدیم که یهو کسی اسمم را با صدای بلند توی خیابان فریاد زد.برگشتم و خانم مدیر بود.مشکل؟موهای من بیش از اندازه مورد نظر از مقنعه بیرون آفتاده بود.بنابراین خانم همان جا توی خیابان برای من و دوستانم یک کلاس درس برگزار کرد به این ترتیب که مقنعه من را کاملا از سرم درآورد و دوباره سرم کردم در حالیکه روش بستن آن به صورتی که حتی یک تار مو بیرون نباشد را برای ما توضبح می داد.

من مسخ شده بودم و عین مجسمه ایستاده بودم.یادم می آید مقنعه ام برداشته شد و دوباره سرم شد.یادم می آید خجالت کشیده بودم.احساس حقارت می کردم و اینکه به من توهین شده است.اما،نمی فهمیدم چطور بیرون ماندن چند تار موی من اشکال دارد اما برداشتن کل مقنعه ام توی خیابان اشکالی ندارد؟الان می فهمم که آن کار یعنی برداشته شدن مقنعه و روسری واقعا اشکالی ندارد.چیزی که اشکال دارد ذهن درهم ریخته این جماعت است که عین تخم مرِغ هم زده که نه زرده اش معلوم است و نه سفیده اش،نه کارهایشان دلیل ندارد و نه دلایل شان کاربرد دارد.

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 144 تاريخ : دوشنبه 28 شهريور 1401 ساعت: 12:24