سنسوریا اولین چیزی بود که به محض ورود به خانه چشم سارا را گرفت.گفت:
- آخی چقدر ناز شده!
- آره!
- خوب پس بالاخره عقلت کار کرد و این بدبخت رو گذاشتی جلوی آفتاب!
- آره!
- هزار بار بهت گفتم همه گل ها به نور و آب احتیاج دارن.
- ولی وقتی برام آوردنش گفتند نور لازم نداره و فقط ده روز یک بار یک نصفه لیوان آب میخواد.ولی حالا می بینیم که که هم نور می خواد و هم روزی یک لیوان آب میخوره!
- خوب بذار بخوره بدبخت!
- حرفی ندارم که.منظورم کلاهی بود که سرم گذاشتن.من اگر می دونستم شرایط نگهداری از این گل اینجوریه ممکن بود قبولش نکنم!
- درک می کنم که به سرپرستی گرفتن یک گل چقدر می تونه سخت باشه!
- مسخره بازی درنیار!
- مسخره بازی چیه؟داشتی گل بدبخت رو می خشکوندی! من به دادش رسیدم.
- گفتم که خودشون گفتن نور لازم نداره و آب هم که اونجوری.
- خوب بگن!تو باید عقل خودت رو بدی دست مردم؟
- من اصلا عقل ندادم تا دست کسی بدم!
- می دونم!
- سارا می دونی اولین خاطره من از گلدون به چی برمیگرده؟
- من فقط می دونم که تو عقل نداری!
- بی عقل بودن به معنی بی خاطره بودن نیست!
- ok
- یادته خاله هات تازه از زندان آزاد شده بودن و خونه پدربزرگت جشن بود و خودمون تو حیاط بازی می کردیم؟
- آره.تا حدی!
- من یادمه که یهو یه خبر تو خونه پیچید که عزیزه داره میاد اینجا.ناگهان سکوت شد و هیچ کسی تو حیاط نموند و همه رفتن تو اتاق ها و منتظر اومدن عزیزه شدن که مثل اینکه دوست خاله هات بود و فک کنم آدم مهمی هم بود.
- اینا رو یادم نمیاد.ولی می دونم عزیزه هم بندی خاله هام بود و خیلی اسمش رو می آوردن.خوب بعدش؟
- بعدش اینکه عزیزه با یک گلدون گل رز قرمز رسید و در جا این سوال در ذهن من نقش بست که واااااا مگه گلدون رو هم میشه واسه کادو برد؟
- خوب اینکه باید باعث میشد طرفدار گل و گلدون بشی نه اینکه زورت بیاد روزی یک لیوان آب بریزی پای این گل بدبخت!
- نه اتفاقا.ذهنم کاملا درست پردازش میکنه.تو ذهن من گلدون صاف و مستقیم لینک میشه به زندون.واسه همینم هست که حس خوبی به گلدون ندارم.در حالیکه هیچ مشکلی با گل های توی باغچه ندارم.
- میخوای این سنسوریای بدبخت رو با خودم ببرم خونه که دیگه حس بدی نگیری ازش؟
- نه.بذار باشه!
پرژین...برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 99