با سارا داشتیم توی کوچه ما راه می رفتیم و این کوچه هم که پر است از گربه و خوشبختانه گربه ها در این کوچه آزادی کامل دارند و با خیال راحت می آیند و می روند.اما،یهو یک گربه هراسان از کنار ما رد شد و خودش را به لوله کشی گاز روی یک دیوار آویزان کرد و سعی کرد از دیوار بالا برود.اما،نمی دانم اعتماد به نفسش پایین بود و یا اینکه وزنش زیاد بود.هر چه که بود نتوانست از دیوار بالا برود و خیلی سریع استراتژیش را عوض کرد و پرید روی کاپوت ماشینی که همان نزدیکی بود و اینجا ما سگی را دیدیم که گربه طفلکی را دنبال کرده بود.گربه شروع کرد به شاخ و شانه کشیدن برای سگ و من هم شروع کردم به تشویق گربه.سارا هم تشویق می کرد.من می گفتم:
- بپر...بپر...می تونی...می تونی...زرنگ باش...زرنگ باش
سارا هم می گفت:
- آفرین ...آفرین...چقدر زرنگی...چقدر زنگی...کمی زرنگ تر باش
در نهایت سگ کوتاه آمد و تصمیم گرفت دست از سر گربه بیچاره بر درآرد.راستش سگ هم خیلی باادب و با شخصیت بود و هم عاقل. می دانست با وجود ما نمی تواند بلایی سر گربه بیاورد.پس در مبارزه محکوم به شکست شرکت نکرد و سنگین و سربه زیر از کنار ماشینی که گربه روی آن سنگر گرفته بود،رد شد و باعث خوشحالی من شد.گفتم:
- دیگه نگران نباش پیشی! خطر رفع شد.
سارا با تعجب پرسید:
- تو طرف اون گربه بودی؟
- آره!
- ولی من طرف سگه بودم!
◇ یک خانم و یک بچه هم بعد از جو دادن ما به مبارزه در جریان، تماشاچی صحنه شدند.فقط نمی دانم من و سارا را نگاه می کردند یا سگ و گربه را.
پرژین...برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 87