منتظر مورچه بودم که بیاید پایین تا ببرمش کلاس زبان.برخلاف همیشه دیر آمد و معذرت خواهی کرد و گفت:
- خواب بودم.
- مگه قرار نبوذ مادربزرگ سر ساعت بیدات کنه؟
- بیدار کرد ولی من باز هم خوابیدم.اصلا امروز باید کلاس تعطیل میشد.
- چرا؟
- بخاطر هوا
- هوا به این خوبی و بارونی.چرا نعطیل کنن؟
- آخه هوا خوابیه!
- یعنی چی؟
- یعنی توی این هوا آدم دلش می خواد بخوابه.نه اینکه بره کلاس زبان!
در اینجای داستان خواهرم به مورچه زنگ زد و بعد از کمی حرف زدن و بعدش خداحافطی کردن،مورچه به من گفت:
- کاش خاله استاندار بود؟
- چرا؟
- بهش می گفتم مدرسه رو تعطیل کنه!
◇ قسمت جالب ماجرا آن است که مورچه چنین آرزویی برای من نمی کند.زیرا مطمئن نیست به حرفش گوش بدهم.اما،در مورد خواهرم مطمئن است و این باعث خوشحالی شدید من است.داشتن یک ادم مطمئن در زندگی، برای هر کسی لازم است.برای یک بچه بیشتر و برای مورچه خیلی بیشتر.
پرژین...برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 86