بیماری مریض: تنبلی حاد+خودشیفتگی شدید+ نهایت فرومایگی

ساخت وبلاگ

کسانی که هورامان رفته اند می دانند که مردمان آنجا هر چیزی که بتواند خاک را در خود نگه دارد را به گلدان تبدیل می کنند.از سطل ماست و حلب روغن گرفته تا شیشه نوشابه و لیوان های بستنی.حالا،از خوش شانسی من تنها خانمی که در این ساختمان با من همکار است و از سر اجبار با هم دوست شده ایم از اهالی هورامان است و بنابراین اصلا جای تعحب نیست که توی اتاقش پر از گلدان باشد و همچنین برای سرکار خانم از جا کندن قلمه یک گل از یک گلدان و انتقال آن به گلدان دیگر به مثابه آب خوردن است و چنان با مهارت با یک لنگه قیچی گل را از ریشه در می آورد و تقدیم می کند که انگار تی بگ چای را می اندازد توی آب جوش و در می آورد.این را از این نظر نوشتم که خودم در انجام این کار بسیار ضایع عمل می کنم و هر بار که چنین تلاشی می کنم نتیجه تلاشم به خشک شدن هم قلمه و هم گل اصلی می انجامد.از این رو است که کار مهمی است و مهارت خانم در این کار ستودنی است.

تا حالا،از این خانم دو تا قلمه نصیب من شده است که هر دو را از گلدان های اتاق خودش برایم جدا کرده است و یکی از آنها از این رونده های سبز-بنفش است که اسمش را نمی دانم و آن یکی سنسوریایی است که برخلاف سنسوریای خودم از عرض زیاد می شود نه از قد.هر دو تا را توی گلدان کاشتم و حال عمومی هر دوتا تا حالا کاملا خوب بوده است با کمال خوشحالی.اما،،همین خانم دیروز گفت در خانه یک گل دارد که هم گل می دهد و هم بوی خیلی خوبی دارد و قول داد برایم بیاورد و چه خوش قول است این خانم.امروز برایم دو قلمه از آن گل آورد و به به، به آن عطر و بو که انگار مخلوطی بود از بوی پونه و آویشن.یک بوی سرد و خنک که حال آدم را در کسری از ثانیه تغییر می داد.مخصوصا که اگر با انگشت برگهایش را لمس میکردی،تا چند دقیقه بعدش دست بوی گل را به خود می گرفت.در جا عاشق گل شدم و تصمیم گرفتم یکی از قلمه ها را در خانه نگه دارم و یکی را در اداره و همین کار را هم میکنم( متاسفانه اسم گل را نمی دانم و از خانم هم که پرسیدم او هم نمی دانست)

این را می خواستم بنویسم که امروز صبح به همکاری که خودش را بسیار سالم و قوی از لحاظ روانی نشان می دهد زنگ زدم برای یک کار عادی که با توجه به بی نهایت تنبل بودن آن همکار در عین بسیار از خودمتشکر بودنش،اصلا تعجب نکردم که بگوید خودت زنگ بزن و خودت دنبالش را بگیر.( منطورم این است رفتار و واکنشش مثل همیشه بود.لحن و صدای حرف زدنش شبیه پارس کردن سگ هار شده بود)می دانستم آن حرف ها را می زند.اما،من فکر نمی کردم او تلفن را جواب بدهد و فکر می کردم همکارش جواب می دهد که یک ادمی است که کار انجام می دهد به هر حال.داشتم می گفتم اما قبل از اینکه اصل مطلب را بنویسم دلم می خواهد تا می توانم به آن عوضی فحش و فضیحت بدهم که خدای چاپلوسی و بی عرضگی و تنبل بازی و در عین حال خود را فهیم و باشعور و باشخصیت جا زدن است و آهان همیشه نقش کسی را بازی می کند که بسیار خونسرد است و به راحتی عصبانی نمی شود و عاشق این است که دیگران را برای زود عصبانی شدن دیوانه بنامد( رو اعصاب ترین کارش همین است).مورد بعدی که می خواهم در موردش بنویسم گیج بودنش است طوری که یک بار ماشینش را فروخت به کسی و آن مرد بدون آنکه یک ریال پول بدهد ماشین را برد و رفت و آخر سر این همکار آن مرد را انداخت زندان ولی طرف پول نداشت پس بدهد و از طرفی ماشین را فروخته بود و پولش را خرج کرده بود.چه شد؟بعد از پنج سال توی زندان گلریزان کردند و پنج سال بعد پول پنج سال قبل یک ماشین را به این گر و گیح پس دادن که هنوز که هنوز است بکی از افتخارات زندگیش است که بالاخره طرف را پول کرده است.یک بار هم یک نفر که می گفت نویسنده است پول زیادی از او گرفت تا بتواند کتابش را منتشر بدهد بعد در سود با این عوضی شریک شود که او هم پول را برد و خبری نه از کتاب شد و نه از نویسنده اش.یک دختر هم دارد که دهن همه را سرویس کرده بود بس که از آن بچه تعریف می کرد.یعنی از پنج-شش سالگی تعریف بچه اش را کرد تا دیپلم گرفت و کنکور داد و هیچ دانشگاهی قبول نشد و برای حفظ آبرو در یکی از پردیس های دانشگاه آزاد در رشته زبان انگلیسی ثبت نامش کردند و گفتند که این تحصیل در این رشته برای دریافت گرین کارتش خوب است!

بگذار نظر واقعی ام را بگویم.این نکبت از ازل دیوانه و رذل و پاچه خوار و فرومایه بود.اما، نتیجه کنکور دخترش چنان دیوانه ترش کرد که انگار دیوانه ای ماه دیده باشد.درست است خودش را از تک و تا نینداخت.اما،خشم بزرگی درونش به وجود می آمد که واقعا احساس می کنم اگر بلایی سر دخترش می آمد، کمتر ناراحت می شد تا آنکه توی هیچ رشته ای در هیچ دانشگاهی قبول نشود آنهم با انهمه کلاس تقویتی رفتن ومعلم خصوصی گرفتن و ایضا قیافه گرفتن و ایجاد انتظار برای نفر اول کنکور شدنش.خلاصه که حسابی توی ذوق و دهن و فک و صورتش خورده است و نتیجه آنهمه نقش بازی کردن و همیشه لبخند زدن و تمام ملت را دیوانه و بی کلاس و نفهم و بیشعور فرض کردن و دست آخر سکه یک پول شدنش به زعم خودش البته،این شد که امروز بجای یک آدم یک سگ هار پشت میزش نشسته بود و کم مانده بود از پشت تلفن من را گاز بگیرد.اما،واقعا می گویم این نهایت حقیقت است که از پشت تلفن پاچه ام را گرفت.حرفی نزدم و تلفن را قطع کردم.اول کمی قدم زدم.بعد تمرین ذهن آگاهی کردم.یعنی متوجه شدم که الان آدمی هستم که پاچه اش بی دلیل گرفته شده است،بنابراین عصبانی است و دلش می خواهد کمی بی تربیت و بی چشم و رو بود و چهار تا حرف درست و درمان می کوبید توی صورت طرف و به او می گفت که اوه پس این ژست همیشه متبسم و همه را خر و دیوانه فرض کردن دروِغ بود و واقعیت این دیوانه است که امروز پشت آن میز نشسته است.دلم می خواست می گفتم که همیشه می دانسته ام تا چه حد پست فطرت است و هیچ وقت حنای حرف های صد من یک غازش برای هیچ کسی رنگی نداشته است.واقعا عصبانی بودم.اما،توجه به اگاهی خودم که جایی پشت سرم بود و اینکه طرف بالاخره دیوانگیش را رو کرد و مهم از همه بو کردن ده باره آن گل خوشبوی خانم همکار باعث شد بتوانم چند نفس عمیق بکشم و با ذکر به درک و برود به جهنم و ایشالا تمام درد و بلاهای من بخورد توی سرش،توانستم از آن مهلکه ای که بی خود و بی جهت توسط یک ادم مریضِ ِ تنبل برایم درست شده بود،رهایی یابم.اما،واقعیت این است که هنوز خشمگین هستم و آرزویم برای آن فرمایه این است که روز به روز بیشتر در جهل مرکب بتازد آنهم چهار نعل‌.

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 44 تاريخ : شنبه 11 شهريور 1402 ساعت: 15:16