تونل گل زرد

ساخت وبلاگ

پدربزرگ من یک باغ خیلی بزرگ داشت که در همسایگی چند باغ بزرگ دیگر بود.از آن باغ یک گندمزار سبز و بزرگ در خاطرم مانده است و صداهایی که از گندمزار به گوش می رسید و مادرم که به من و سارا هشدار می داد،قدم در گندمزار نگذاریم.چون مار دارد.یک تکه سنگ صاف و بزرگ که پدربزرگم روی آن نماز می خواند هم یادم است و چندین چشمه کوچک و یک چشمه بزرگ پر ابهت که می گفتند شب ها ملکه مارها به آنجا می آید و آب می خورد.درختان زردآلو و بادام و زلزالک قرمز و زرد و درختان سیبی که مرز باغ پدربزرگم با باغ همسایه بود هم خیلی روشن توی ذهنم است و البته درختان کوتاه  انجیر با آن برگهای پهن و بوته های زیبای توت فرنگی و برگهای سبز و ترش زرشک یک گوشه هایی در ته ذهنم هستند و چطور می توانند نباشند وقتی در کندن برگ های سبز و ترش زرشک با چنان خارهای وحشتناکی آنچنان ماهر شده بودیم که با یک حرکت سریع هم برگ ها را می کندیم و هم دستمان زخمی نمی شد.نمک می زدیم و بهترین طعم های زندگی را به خودمان می چشاندیم.می رفتیم گیاه های خوراکی را می کندیم و با سرکه و نمک‌ چنان ترکیبی می ساختیم که خود طبیعت تعجب می کرد.همه این ها روشن و مبهم جلوی چشمانم است.اما،قوی ترین خاطره مربوط به پیدا کردن بزرگترین چقاله هایی بود که به عمرم دیده ام در گوشه ای کنار پرژین باغ پدربزرگم.کسی آنها را چیده بود و آنجا گذاشته بود و حالا ما که چندین بچه و چندین بزرگتر بودیم،بین برداشتن آنها و آنجا گذاشتنشان مردد بودیم.کسی از باغ ما چقاله کنده بود و آنجا گذاشته بود.آیا اگر ما آنها را برمی داشتیم دزدی کرده بودیم؟نظر جمع این شد که خیر و ما بچه ها چقاله ها را برداشتیم.اما، مادرم مخالف بود و اصرار داشت که حرام است.کسی به نظر مادرم اهمیت نداد و ما چقاله ها را برداشتیم و داشتیم می خوردیم و به مادرم هم تعارف کردیم و دوباره "نه آن حرام است " را شنیدیم.می خواهم بگویم یکی از بزرگترین درس های زندگی را آنجا یاد گرفتم: " اشتباه،اشتباه است حتی اگر همه بگویند درست است".آه نه! می خواستم در مورد تونل گل زرد بنویسم که این اتفاق آنجا افتاد و آن خاطره را هم نوشتم.وگرنه قصدی در مورد نوشتن آموزش درس های زندگی نداشتم اصلا.من امروز بوی گل زرد را شنیدم و یاد تونل گل زردی افتادم که در واقع ورودی باغ پدربزرگم بود و برای من کودک خیلی طولانی به نظر می رسید و با این وجود آنجا را خیلی دوست داشتم.حتی با آن سن کم‌ زیبایی بیشتر از حد آن تونل را درک کرده بود و می دانستم از جاهای دیگر زیباتر و اعجاب برانگیزتر است.زیبایی گل های زرد یک طرف و بوی سنگین و ماندگارش یک طرف دیگر.الان که فکر می کنم احساس می کنم قدم زدن در آن تونل یکی از دلایلی می تواند باشد که روح من اکنون اینگونه رها و حتی سربه هوا از آب درآمده است.راه رفتن در آن تونل عادی نبود.بوی خوش گل زرد آنچنان هوش از سر من می ربود که فقط بالا را نگاه می کردم.اطرافم که فقط گل های زرد بود و بالاتر آسمانی که همیشه آبی آبی آبی بود.صدای حشرات مختلف هم که آهنگ پیش زمینه بود البته.چرا این ها را نوشتم؟چون امروز بوی گل زرد به مشامم خورد و دلم  دیدن گل زرد و بوییدن بوی آن و قدم زدن در آن تونل و نگاه کردن به آسمان آبی بالای سرم را خواست.راستش را بگویم دلم بیشتر از آنها حس و حال و سرخوشی آن دوران و خوش خیالی و اطمینان خاطر آن روزها را خواست و می خواهد.گرچه حتی آن روزها هم صدای وزوز حشرات آزاردهنده بود.آزاردهنده بود.اما،چه خوب که بود.چه خوب که یادگرفتیم که هیچ وقت و در هیچ جای زندگی هیچ چیز تماما کامل و یا تماما ناقص را تجربه نخواهیم کرد.همیشه چیزی کم خواهد بود و این کمبود در یک مجموعه خوش آیند،باعث آزردگی می شود و در مجموعه ناقص باعث خوشحالی.البته که بستگی هم دارد.برآیند احساس ما از هر اتفاقی به میلیون ها احتمال دیگر بستگی خواهد داشت و تمام این ها را نوشتم تا برسم به برآیند احساس خودم نسبت به زندگی این روزهایم.درست است که خوشحال نیستم.اما،خوب است که صدای وزوز حشرات در آن تونل رویایی را به یاد دارم و می دانم که صدای آن وزوزها هیچوقت نتوانست چیزی از شکوه آن تونل کم کند.می دانم وزوز این روزهای ما هم می گذرد بدون آنکه بتواند چیزی از شکوه تونل رویاهایمان کم کند.

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 142 تاريخ : پنجشنبه 29 ارديبهشت 1401 ساعت: 10:03