تا حالا چند بار شده است که یک ۲۰۶ نقره ای طوری ماشینش را پارک می کند که من نمی توانم ماشینم را داخل پارکینگ ببرم.امروز کفری شدم و ماشینم را آنقدر نزدیک ۲۰۶ پارک کردم که نتواند از پارک خارج شود مگر اینکه زنگ در را بزند و از من بخواهد ماشینم را جابجا کنم.بدین ترتیب هم راننده را شناسایی می کردم و هم دق دلی ام را سرش می ریختم و هم تنبیه می شد و دیگر حماقنتش را تکرار نمی کرد.
تا هقت عصر زنگ در به صدا در نیامد و وقتی زنگ زده شد و جواب دادم صدای خانمی را شنیدم که عذرخواهی می کرد و خواهش که بروم ماشینم را جابجا کنم.رفتم و ماشین را جابجا کردم و غیر از پرسیدن اینکه چرا اینطوری پارک کرده است،حرف دیگری نزدم.البته رو هم ندادم و رفتارم خشن و عاری از هر گونه رفتار متمدنانه ای بود.فقط ماشین را جابجا کردم و صبر کردم گورش را کم کند و گم کرد.
خانم که رفت.دیگر می توانستم ماشین را ببرم توی پارکینگ.وسط کوچه رفتم و دنده عقب گرفتم که روبروی پارکینگ قرار بگیرم.اما،کمی که دنده عقب گرفتم صدایی شنیدم که به من دستور می دادم بایستم.ایستادم و با تعحب دلیل آن ایست دادن را از آقای توی کوچه پرسیدم.چند تا بچه خیلی کوچک را به من نشان داد که پشت ماشین من بوده اند و نمی دانستند باید کنار بروند.هنوز قلبم به شدت تند می زند.
◇ فوبیای من اینچنین اتفاقی است(زبانم لال) و به همین علت با دقت بالایی دنده عقب می گیرم.اما، این بچه ها خیلی کوچک بودند.خیلی خیلی کوچک.آنقدر که از توی آینه اصلا قابل دیدن نبودند.دو تا دختر بچه ریز و شیرین و معصوم و یک پسر بچه همان قدر ریز و شیرین و معصوم.
◇ واقعا نمی دانم این بچه های خیلی کوچک توی کوچه چکار می کنند؟البته می دانم بازی می کنند.اما،نباید یک بزرگتر بالای سرشان باشد؟
◇ وااااای قلبم.
پرژین...برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 124