تصمیم گرفتم فعلا عروسکی که خودم داشتم را برای نوه خاله ام ببرم تا ببینم کی پول خرید ماشین را جور می کنم.عروسکم لاغر و قد بلند بود با لباس های زرد و نارنجی و موهای بافته شده.اما،بچه آن را قبول نکرد.کمی ذوق کرد.اما،حاضر نشد آن را قبول کند.من هم عروسک را روی پله گذاشتم و برگشتم.یکی- دو ساعت بعد تلفنم زنگ خورد و آن بچه پشت خط بود:
- سلام.
- سلاااااام
- اون عروسک قدش چقدره؟
- نمی دونم.فقط می دونم قدش بلنده.
- آها!
- ازش خوشت اومد؟
- آره
- خیلی خوبه.کاری نداری الان؟
- می خوام مامانش بشم و بزرگش کنم!
◇ اصلا فکر نمی کردم یک عروسک بتواند یک بچه را تا این حد خوشحال کند.
پرژین...برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 117