گل به خودی

ساخت وبلاگ

این سارا دوست من زندگی و مسائلش را جدی می گیرد.منظورم این است که نظام ارزشی اش با نظام ارزشی من زمین تا آسمان فرق دارد و ابدا زندگی و اتفاقاتش را کشک و پشم نمی پندارد و کاملا برعکس معتقد است هیچ اتفاقی در زندگی تصادفی نیست و تمام اتفاقات زندگی برای تکمیل کردن طرحی هستند که زندگی برای هر کسی در نظر گرفته است.تا اینجا یعنی من و سارا هیچ نقطه اشتراکی نداریم و در حالیکه من در پایان روز در تاریکی روی صندلی راک مورد علاقه ام تاب می خورم و سعی می کنم هر آنچه در روز قبل پیش آمده است را فراموش کنم،سارا می نشیند برنامه ای که برای روزش در نظر گرفته بود را چک می کند و مواردی را تیک می زند و مواردی را ضربدر و اینا.در آخر شب هم مدیتیشن می کند و با آرامش می خوابد که البته در مورد با آرامش خوابیدن شبیه هم هستیم.فقط متدمان فرق می کند.سارا برای رسیدن به آرامش مدیتیشن می کند و من با یک به درک گفتن هر آنچه بوده و هست را رها می کنم و با آرامش می خوابم.

حالا چرا این ها را نوشتم؟چون یک اشتراک بسیار عمیق در مورد دید و نگاه هر دو نفرمان به مقوله درس و مشق پیدا کرده ایم.لازم به ذکر است نگاه من به پدیده درس و مشق و علم و دانش کاملا منطبق با نظام اررشی کلی خودم است و دقیقا مطابق با این نظام ارزشی در طول تمام زندگی هیچوقت هیچ تره ای برای هیچ درس و مشق و نمره و مدرک و معدل و مشروطی خورد نکرده و نخواهم کرد که دوباره تکرار می کنم باید هم اینطور باشد جون منطبق با نگاه کلی من به زندگی است.موضوع سارا است که با داشتن یک نظام ارزشی کاملا متفاوت با من دیدگاهش در این مورد بخصوص کاملا شبیه من است و نمودش را همین اواخر و پس از رد شدنش در مصاحبه دکترا با داشتن رتبه پنج کشوری دیدیم. این بشر کوچکترین تاسفی بابت این ماجرا نداشت و هیچ اهمیتی برایش نداشت.یعنی انقدر بی اهمیت بود برایش که صدای من را هم درآورد و از او خواستم اینقدر ماست نباشد و یک تکانی بخورد و شکایتی به جایی ببرد.بعد فکر می کنید سارا چه گفت؟ای ی ی ش واسه درس؟

پریروز سارا اینجا بود و بحث درس نخواندن مورچه پیش آمد و سارا بار دیگر به من یادآوری کرد که این خصوصیت مورچه به من رفته است و هر کسی نداند او می داند و کاملا یادش است که من در دبستان چقدر درس نخوان و سربه هوا و بازیگوش بوده ام و عملا درس و مشق هیج معنا و مفهومی برایم نداشته است.دفاعی نداشتم و برای منحرف کردن آن همه خاطرات خفن یک خاطره دیگر را به یاد سارا آوردم و بدتر خودم را ضایع کردم.گل به خودی زدم اصلا.و آن خاطره؟بعد از اینکه آخرین امتحان کلاس چهارم دبستان را دادیم و به همراه سارا به خانه برمی گشتیم من به سارا پیشنهاد دادم تمام کتاب و دفترهایمان را پاره کنیم و بفرستیم هوا و به خودمان قول بدهیم تا زنده هستیم غصه درس و مشق و نمره را نخوریم.انصافا باید بگویم سارا همیشه حداقل در کودکی به حرف های من گوش می داد و طرح های من را اجرا می کرد.بنابراین خیلی خوشحال و راضی به همراه من کتاب و دفترهایش را پاره کرد و فرستاد هوا.من هنوز آن صحنه جذاب را به یاد دارم.

سارا،یادش نمانده بود و با یادآوری آن خاطره بلافاصله ور روانشناس ذهنش فعال شد و من را متهم به دستکاریsetting مغزش کرد و به این نتیجه رسید آن قولی که در کودکی به من داده است تنظیمات مغزش را دستخوش تغییر کرده است و او به صورت ناخودآگاه رویکردش در خصوص درس و مشق تماما برخلاف دیگر رویکردهایش به بقیه مسائل زندگی است.تا حدی که خودش هم از این واکنشش نسبت به رد شدن در دکترا تعجب کرده است و از اینکه در جواب تعجب و ناراحتی دیگران فقط نیشش را تا بناگوش باز کرده است و رد شدنش را بسیار بی اهمیت تر از آن دانسته است که دنبالش را بگیرد،شگفت زده شده است‌.بعد جالب آنکه همه آن احساس ها واقعی بوده است و او واقعا رد شدنش را چیزی شبیه کشک و پشم دانسته است که اصلا ارزش درگیر شدن مغزش را نداشته است‌.البته سارا لطف کرد و شکایتی بابت دستکاری تنظیمات مغزش و به تبع آن تغییر رویکرد ناخودآگاهش به مسئله مهمی چون علم و دانش از من نداشت.

آه چقدر نوشتم.در حالیکه فقط آمده بودم که بنویسم سارا رفته است تا در یک دوره آموزشی شرکت کند.کجا؟قم.

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 88 تاريخ : پنجشنبه 3 آذر 1401 ساعت: 16:10