اصرار بر اشتباه

ساخت وبلاگ

همینجوری که روزها داره میگذره،کتاب میخونم،فیلم می بینم و ورزش می کنم و قسمت هیجان انگیزش اینه که همراه با ورزش فایل های روانشناسی گوش می دم.یعنی مثلا اگر روزی 90 دقیقه ورزش کنم،90 دقیقه هم مطالب علمی گوش می دم و به اطلاعات خودم اضافه می کنم که از این بابت خیلی خوشحالم و احساس خوشبختی می کنم.فک می کنم اینجا باید از خانم گیس طلا تشکر کنم که آدرس دکتر مکری رو توی صفحه اینستاگرامش گذاشت و یک در بزرگ به سمت روشنفکری به روی من باز کرد.مرسی خانم گیس طلا.

اما،چیزی که می خواستم بنویسم،اینا نیست.من مدتیه که به کمک سارا یک complex رو در خودم کشف کردم که نوشتن در موردش برام سخته.نمی دونم چرا و برای خودم هم عجیبه.چون به هر حال من تو نوشتن بد نیستم و باید بتونم در مورد طلسم روانی شخص خودم بنویسم.اما،خوب نمیشد دیگه.کمی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتره اول ریلکس کنم بعد شروع کنم به نوشتن و این اولین باری هست که مجبورم شدم برای نوشتن مطلبی،اول تمرین ذهن آگاهی کنم و بعدش چای با لواشک بخورم تا بلکه بتونم بنویسم.

اینجوری میخوام شروع کنم که یکی از بازرس های اداره خیلی بیخود و بی جهت یک مشکلی برام من درست کرده که هرکی در موردش می شنوه یا شاخ روی سرش سبز میشه یا چشم هاش گرد میشه و یا به فحش دادن می افته.اما،مشکل ایجاد شده و باید حل بشه و در حال حل شدن هم هست.اما،مساله اینه که این عوضی طوری سنگ‌ رو تو چاه انداخته که نه تنها برای خودش که برای صد تا دیوانه تر از خودش هم از ته جاه درنمیاد و موضوع اینه که خودش صادقانه اعتراف کرد که فکر نمی کرد موضوع اینقدر کش بیاد وگرنه هرگز گزارش نمی کرد.

به هرحال گزارش کرده و سر این گزارش چپ و راست ما با هم روبه رو میشیم و من در سکوت نگاه می کنم(یک بار پشت تلفن بهش فحش دادم البته از نوع اداریش) و بازرس نامحترم دستپاچه سعی می کنه پروسه ای رو که باید طی کنیم تا بلکه از این لوپ دیوانه وار دربیایم برام توضیح بده.حالا چرا دستپاچه ست؟خوب دلیل اولش اینه که مشکلی که گزارش داده،اصلا مشکل نیست و حتی اگر هم بود حل شده.اما،همچنان ادامه داره.دلیل دومش هم اینه که وقتی که اون کارش پیش من افتاده بود هر کاری از دستم اومده بود رو براش انجام داده بودم.

یعنی چی؟یعنی من نهایت خوبی رو در حق اون روا داشته بودم و در عوض نهایت بدی بود که جلوی چشمانم رژه می رفت و این complex من بود.اینکه جواب خوبی های من با بدی داده میشه.ذهنم این جمله رو باور کرده بود و خوب ذهن هم دنبال سند و مدرک برای اثبات هر باوری هست که بهش اعتقاد داره.حالا میخواد اون باور درست باشه و یا غلط.ذهن من هم یک عمره که داره دنبال سند و مدرک برای اون باور غلط میگرده و حسابی هم موفق بوده.این رو کی فهمیدم؟وفتی که از بازرس پرسیدم چرا واقعا؟بدی از من دیده بودی؟

همین جا بود که داستان رو فهمیدم.این بشر لزومی نداده از کسی بدی ببینه تا براش شر درست کنه.البته که اگر این اتفاق بیفته طرف رو به خاک و خون میکشه.اما،لزوما برای درست کردن دردسر برای ملت نیازی نمی بینه که طرف مقابل براش بد بوده باشه.صرفا حتما دردسر درست می کنه اگر بتونه درست کنه.همین.یعنی اگر برای کسی شر و دردسر درست نمی کنه هیچ دلیلی نداره غیر از اینکه نتونسته این کار رو بکنه.پس چرا من دارم رفتار چنین آدمی رو به تمام آدم های دور و برم تعمیم میدم.

توی اتاق پرسش و پاسخ یاد تمام آدم های نازنین زندگیم افتادم که اون جمله اشتباه رو از من شنیدن و واقعا احساس شرمندگی کردم.اونا دوستان من بوده اند و احتمالا ته ذهنشون بهشون برخوره.در حالیکه منظور من اصلا و ابدا اونا نبوده.دوستان و رفقا همیشه جای جداگانه ای در ذهن من داشنه اند.اما،خوب اون جمله با احتمال زیاد و حتی قطعیhurting بوده براشون.در حالیکه من همیشه از خودم متشکر هستم که خیلی در انتخاب جملات و کلمات احتیاط می کنم مبادا دل کسی رو بشکنم و یا کسی رو ناراحت کنم.واقعا تبربک به خودم!

◇ شرافتمندانه اش اینه که حداقل از سارا، نیلوفر و احمد معذرت خواهی کنم.حدس قوی می زنم که ترکش های اونcomplex اونا رو حتما گرفته.اما،آخه معذرت خواهی خیلی سخته!

◇ امیدوارم بتونم معذرت خواهی کنم.اگر نتونستم قول می دم دیگه چنین زرهایی نزنم.

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 48 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 13:37