بانک و بندکفش

ساخت وبلاگ

باورکردنی نبود،سرماخوردگی کاری کرده بود که حتی نمی توانستم بند پوتین هایم را ببندم.اما چون مجبور بودم بروم بانک به ناچار یک جفت کفش ساده پوشیدم و رفتم.من نفر ۱۷۷ صف بودم و شماره ۱۵۴ تازه داشت می رفت تا کارش انجام شود.حساب،کتاب کردم و دیدم ۲۳ نفر جلوی من است،در حالیکه ده نفر هم توی بانک حضور نداشتند و اگر یک تحویلدار زبر و زرنگ پشت باجه بود،نیم ساعته کار همه را راه می انداخت.اما،بجای بک تحویلدار،دو تا تحویلدار پشت باجه بودند و دور از جان شما یکی از یک دست و پاچلفتی تر.نشان به آن نشان که یک ساعت گذشت و هنوز ۱۶۳ پشت باجه بود.من کفری شدم و شروع کردم به فحش دادن های یک نفره که این دولت فقط خنگ های دست و پاچلفتی را استخدام می کند.وگرنه وجدانا کار همه مشتریان می بایست بیست دقیقه ای انجام شود.خانمی کنار دستم بود و حرف های من را تایید کرد و گفت تازه وام هم نمی دهند.یک ماه است دنبال وام ازدواج هستیم سایت باز نمی شود.من گفتم:

- حالا وام جهنم! ببین یک ساعته منتطریم و یک ساعت دیگه هم باید منتطر باشیم.آخه چرا؟

- کارمندها خودشون رو اذیت نمی کنن و با فراغ خاطر کار می کنن!

- نه بابا! از عهده شون برنمیاد.ماکزیمیم توانشون همینه.دست و پاچلفتی هستن! حالا اینا خوبن یک ماه پیش من یک بانکی رفتم و به خانمی اعتبارات گفتم میخوام وامم رو تسویه کنم.اینقدر طول داد.تا شاکی شدم و فکر می کنی واکنشش چی بود؟

- چی بود؟

توی سر خودش و کیبور می زد و می گفت نمیشه نمیشه نمیشه!

حدس زدم دیوانه است که بود.کار رو هم انجام نداد و دست از پا درازتر برگشتم خونه!

- تازه وام هم نمیدن!

خانم توی فاز وام بود و هر حرفی می زدم را ربط می داد به وام.تا اینکه تعریف کرد تازه ازدواج کرده است و دنبال وام ازدواج است و الان هم می خواهد این پول را واریز کند زیرا عصر می روند خانه داماد برای کادوی جاخالی!

کادوی جاخالی داماد،کادویی است که خانواده عروس بعد از عقد برای حانواده داماد و مخصوصا مادرش می برند تا بعد از این بجای پسرش به یک قندان نگاه کند مثلا.فک کنم از قدیم الایام می دانسته اند پسرها بعد از ازدواج کلا از مقام فرزند بودن خانواده خودشان دست می کشند و تشریف می برند و پسر یک خانواده دبگر می شوند و برای اینکه دل مادر پسر خیلی نسوزد یک کادویی می برند که بیا این بجای پسرت.من اگر مادر پسری بودم و چنین کادویی برایم می آوررند می کوبیدم توی سرشان.والا سی،چهل سال پسر بزرگ کنی و بیایند و ببرندش و بجایش برایت قندان بیاورند.هیچی نیاورند سنگین ترند!

فک کن من چقدر حرف زدم.اما،نوبتمان نمی شد که نمی شد.کلافه و عصبی خاموشی برگزیدم و زل زدم به تابلوی تاریخ و ساعت که ساعتشان یک ساعت عقب بود.اما،حرفی نزدم.این بار خانم شروع کرد:

- اینقدر بدم میاد از این ادم هایی که بند کفششون رو نمی بندن.اون آقا رو نگاه کن.بند کفشش بازه‌.معلوم نیست چطور نمی افته.شلخته ی بدبخت!

وجدانا کسی باوری می کند کسی به بند کفش دیگران حساس باشد.من اول کمی به افق خیره شدم و بعد گفتم:

- خوب بستن بند کفش گاهی اوقات سخت میشه!

- سخت چی خانم؟پا رو می داری رو پله و بند کفش رو می بندی.همین!

- نه واقعا سخته.مثلا خود من امروز می خواستم پوتین بند دار بپوشم.بعد چون سرما خوردم هرکاری کردم نتونستم خم بشم.مجبور شدم این کفش ها رو بپوشم.

بعد کفش های بدون بند و ساده ام را نشان دادم و این بار خانم به افق خیره شد!

◇ اینکه دقیقا امروز که بستن بند کفش برای من سخت شده بود و این اولین بار است در تمام عمرم که چنین اتفاقی می افتد و بعد دقیقا امروز با یک خانم آشنا شوم که به نبستن بند کفش حساسیت دارد،کمی بیشتر از جالب بود برایم.احتمالا اگر امروز خودم آنقدر بی انرژی نبودم که نتوانم بند کفشم را ببندم با خانم موافقت می کردم و به تمام کسانی که عرضه بستن بند کفششان را ندارند،فحش می دادم(درس اخلاقی اش این می شود که کاری به کار کسی نداشته باشیم)

◇ بعد از یک ساعت و نیم کارم راه افتاد و چون بانک سرد بود سرماخوردگی ام ضرب در ده شد و حالی دارم که مپرس!

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 15:05