لوکیشن

ساخت وبلاگ

دور روز پیش برادرم به مادرم زنگ زد و دستور پخت یک غذای پیچیده محلی مخصوص سرماخوردگی را از مادرم پرسید.بعد از تلفنش که نیم‌ساعتی طول کشید فهمیدم همسر صاف و صادق و بچه های ترگل و ورگلش همه با هم سرما خورده اند و این وسط فقط پدر خانواده سالم است و مجبور است آشپزی کند.فورا فهمیدم می خواهد جشن تولد مورجه را بپیچاند.اما مگر جرات می کردم چنین حرفی را به مارم بزنم.؟اره‌اما،به جر و بحث بعدش نمی ارزید و حرفی نزدم.

از طرفی امسال مورچه در یک جلسه رسمی به خانواده اعلام کرد که تولد نمی خواهد و لطفا درکش کنیم و نپرسیم چرا.ما،هم درکش می کردیم و هم نپرسیدیم چرا.اما، بصورت نامحسوس برایش کیک سفارش دادیم تا امروز سورپرایزش کنیم.اما،هیچ ایده ای در خصوص واکنش مورچه نداشتیم و واقعا نگران بودیم بحای خوشحالی،عصبانی شود و همچنان روی حرف خودش بماند.بنابراین برای جشن تولدش برنامه ریزی نکردیم و از جمله خانواده برادرم را دعوت نکردیم.

واکنش مورچه خنثی بود.با خونسردی و بدون هیجان تشکر کرد و خیلی خشک اعلام کرد کیکش را دوست دارد و با ما می اید بیرون تا برویم چند تا عکس بگیریم.ما،سریع اماده شدیم که تا این بچه پشیمان نشده است و نور هم در آسمان هست،خودمان را به ابتدای کانی شفا برسانیم که کمی برف دارد.اما،دم رفتن،برادرم رسید و با ما آمد.اتفاق جالب هم هم رنگ بودن پلیور مورچه و برادرم بود.واقعا رتگ آبی پلیورهایشان با هم مو نمی زد و با رنگ کیک مورچه هارمونی کامل داشت.

مورچه عکس هایش را گرفت که خیلی هم عالی از آب درآمده است.این وسط برادرم یک عکس تک نفره با کیک مورچه گرفته است که کاملا ابی است.از رنگ اسمان بگیر تا رنگ کیک و پلیورش و اگر آن عدد 12 تولد مورچه روی کیک نبود،میشد به عنوان یک عکس هنری ان را به جشنواره ای ای،چیزی فرستاد.البته این تنها اتفاق هنری امروز خانواده ما نبود.اتفاق اصلی وقتی افتاد که همسر برادرم به برادرم زنگ زد و گفت حالش خوب شده است و می تواند عروسی را بیاید.

گویا امشب به عروسی دعوت شده بودند و چون می خواست تولد مورچه را نیاید مجبور شده بود بگوید مریض است و وقتی دید خبری از تولد و دعوتش به جشن تولد نیست،نیازی به ادامه بازی ندیده بود و یهو و هچی مچی طور سرماخوردگیش دود شده بود و رفته بود هوا و می توانست برود عروسی که امیدوارم برود و حسابی شاد باشد و برقصد. من دلم خوش نیست وگرنه الان باید من هم می رقصیدم چون بالاخره مادرم فهمید عروسش کل خانواده را به مسخره گرفته است.

◇ اشتباه همسر برادرم این بود که وقتی زنگ زد لوکیشنش را نپرسید.چون اگر می پرسید و می دانست پیش ماست احتمالا انقدر سرفه می کرد تا مادرم برایش یک قابلمه سوپ هم بفرستد.

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 13 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 15:30