پرژین

متن مرتبط با «من و مخاطب خاصم» در سایت پرژین نوشته شده است

تعمیراتی بی نام و نشان

  • سه هقته پیش گوشی ام را برده بودم به یک تعمیرات موبایل .داخل مغازه چهار تا پسر جوان بودند که بکی از انها گوشی من را برای یررسی گرفت و دو تایشان در مورد دکتری حرف می زدند در بیمارستان امیر اعلم که کارش حرف ندارد و خودش را در حالی کاملا معالحه کرده است که تقریبا بی حرکت بوده است.در ادامه گفت که دکتر یک خانم جوان است که آدم اگر ببیندش هرگر فکر نمی کند اینقدر توانمند باشد.از هوش و ذکاوت و تخصصش کلی حرف زدند و اینکه مریض ها را فقط بصورت حضوری معاینه می کند و ویزیت انلاین ندارد.اسم دکتر را پرسیدم و در گوشی ام ذخیره کردم تا در اولین فرصت تماس بگیریم و برای مشکلی که خاله ام دارد وقت بگیریم.وقت نشده بود هنوز که امروز خبر پایان دادن به زندگی آن خانم دکتر را خواندم.وجدانا خبر مثل پتک توی سرم خورد‌ و آرزو کردم کاش ان چند تعریفی را هم که از آن پسرهای جوان در آن موبایل فروشی پرت و بی نام و نشان شنیده بودم،نمی شنیدم.چقدر خبر بد آخه؟◇ چند وقت پیش در فایلی که مربوط به خودکشی بود، فهمیدم که سالهاست پیشرفت درست و حسابی در مورد پیشگیری از خودکشی صورت نگرفته است.اما،بنا بر گفته های آن فایل خود خودکشی سه مرحله مهم دارد:- تصمیم- ملزومات اجرای تصمیم- موجود بودن ملزومات در زمان خطور تصمیماگر حرف های ان فایل درست باشد تصمیم به اجرای چنین کاری لحطه ای است.یعنی اگر در آن لحظه خطرناک، ملزومات موجود نباشد،چه بسا آن تصمیم هیچوقت اجرا نشود.کاش هیجوقت اجرا نشود.◇ دکتر سمیرا ال سعید،باشد که اندوهتان پایان یافته باشد. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تکرار نمی شود

  • به نطرم بهتر است ادم در بخش لباس و کیف و کفش پاساژها ول بگردد تا خوراکی ها.چون در قسمت کیف و کفش و رخت و لباس فقط پول ادم می رود و خوب به هر حال ادم خریدی هم کرده است.اما،در قسمت خوراکی ها هم پول می رود و هم سلامتی.بس که همه چیز یا شکر فراوان دارد یا چربی بی اندازه و یا کلا مضر است.مثال: بستنی و انواع آبمیوه ها،سیب زمینی سرخ شده و انواع کیک ها،لواشک و انواع ترشی ها.امروز من گشتن در بخش های گیف و کفش و لباس را به گشتن در بخش خو اکی ها تغییر داده بودم و در نتیجه نتوانستم هیچ مقاومتی در برابر خرید انواع خوداکی های مضر و به دردنخور از خودم نشان بدهم و بنابراین هم سیب زمینی سرخ شده خوردم و هم آبمیوه.هم لواشک خوردم و هم کرانچی.تازه می خواستم کروسان هم بخرم که نخریدم و بجایش یک ظرف ترشی عربی خریدم.لازم به ذکر است سالهاست من لب به هیچ کدام از این خوراکی ها نزده بودم.خطاب به خودم 1:ببین جهنم و ضرر که هر چه پول داری از کف می رود،لطفا همان بخش کیف و کفش و رخت و لباس را انتخاب کن و دیگر هیچوقت و هرگز(حالا نه ایتقدر ام سفت و سخت) به قسمت خوراکی ها پا نگذار!خطاب به خودم2:تو سست عنصر و بی اراده و کم مقاومت نیستی خانم.فقط،چون مدتها بود سیب زمینی و لواشک نخورده بودی،احساس کردی حالا یک روز ناپرهیزی کنم،ببینم چه می شود.چه شد؟ وجدانا هیچی.خطاب به خودم 3:- تکرارش نکن.باشه؟- باشه! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سوارهای بی خبر از پیاده ها

  • هواشناسی پیش بینی کرده است که از دو شنبه به بعد دو سوم کشور را باران فرا می گیرد.این خبر را اگر هفته قبل می شنیدم احتمالا حسابی خوشحال می شدم.چون پیش بینی های برف و باران همیشه من را خوشحال کرده است.که منطقی هم هست.هوا هم قبل از باران هم در حین باران و هم پس ار باران معرکه می شود و برف را هم که دیگر نگو.اما،این بار با خواندن این خبر غم کوچکی چون صاعقه تیزی از قلبم گذشت‌.یاد نم خانه افتادم و استنشاق بوی نم که مثل اسید گلویم را می سوزاند و می خراشد و نفسم را بند می اورد و سرفه ها و تنگی نفس های بعدش هم که بماند.برای لحظه ای ارزو کردم باران نبارد و برای چند ساعت بعدش بهت زده بودم از اینکه چنین آرزویی از اینکه چنین کرده بودم! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • داره تموم میشه

  • به شدت خسته هستم.جسمی و روحی.از لحاظ روحی حق دارم خسته باشم.هزار دلیل برای این بخش از خستگی هایم دارم.ده تا دلیل را همین الان می توانم بشمارم.می شمردم اگر اینقدر خسته نبودم.اما از لحاظ جسمی نباید اینقدر کرخت،بی حوصله و کم انرزی باشم.هم خورد و خوراکم مثل همیشه است و هم خواب و استراحتم و هم ورزش و تحرکم.کارم هم آنچنان زیاد نیست که از پا بیندازدم‌.با این وجود چند رورزی است، شمردن تعداد روزهای کاری باقیمانده که کم هستند و تکرار این ذکر که "فقط چند روز مونده.داره تموم میشه"باعث می شود بلند شوم و بروم سرکار.نمی دانم اگر وسط سال بود چه کار می کردم؟ چون فعلا به این خاطر می توانم ادامه دهم که می دانم چند روز دیگر سال نمام می شود و دلم خوش است که چند روزی می توانم کامپلت خانه باشم و هیچ کسی را نبینم و با هیچ کسی حرف نزنم،بلکه فرجی شود و از دست این حال مزخرفی که دارم،خلاص شوم.خلاص می شوم؟ نمی دانم.اما،امیدوارم.◇ داشتم به خودم فکر می کردم و این حال مزخرفی که دارم،یهو یک قابلمه جلوی چشمم ظاهر شد از ان مسی های قدیمی و سنگین و کسی سعی می کرد با یک قاشق چوبی کمی برنج از قابلمه در آورد.اما،هیچ‌چیزی در قابلمه وجود نداشت.کفگیر به ته دیگ خورده بود.گویا ذهنم می خواست بگوید قابلمه انرژیت به ته خورده است رفیق.انتظار زیادی نداشته باش! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سشوارها خاموش

  • خانمی که داشت موهای من را براشینگ می کرد،خوابش می آمد و دلش می خواست هر طوری شده از زیر کار در برود.بنابراین وقتی سشوار را خاموش کرد حدس زدم می خواهد دست از کار بکشد و برود بخوابد.اما،تمام تصورم اشتباه بود.چون سشوارهای دیگر آرایشگاه هم همه با هم خاموش شدند و کسی گوشی را دست صاحب اصلی آرایشگاه داد.خانم آرایشگر اصلی گوشی را برداشت و با مردی آنطرف خط شروع کرد به صحبت کردن.اسپیکر گوشی روشن بود و کل آرایشکاه واضح و بی خط و خش تمام مکالمه این ور و آن ور خط را می شنید.یعنی بدبختی عجیبی بود که نمی شود توصیف کرد.احتمالا همه تجربه شنیدن لاس زدن تلفنی کسی را دارند.اما،در بیشتر موارد فقط حرف های یک ور خط قابل شنیدن است که آن هم حال ادم را به هم می زند- یاد ازدها و لاس زدن هایش افتادم- بعد شما فکر کن،حرف های دو طرف را بشنوی.برداشت اولم این بود که لابد این نسل اینطوری هستند و ته دلم ترسیدم که مجبور شوم همه مکالمه را گوش دهم.اما، این تصورم هم اشتباه بود با کمال خوشحالی.زیرا خانم ارایشگر اصلی مکالمه را در چند ثانیه جمع کرد و گوشی را قطع کرد.گوشی که قطع شد ارایشگر خواب الود من رو به رییسش گفت:- این اسپیکر گوشیت رو درست کن پای شرفت!یک نفس راحت کشیدم.پس اسپیکر گوشی مشکل داشت و خوشبختانه مخ نسل جوان تا این حد عیب برنداشته است که مکالمات شخصی شان را با کل جمعیت کره زمین به اشتراک بگذارند. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • زن و ظلم

  • مساله این است که من زنان را درک نمی کنم و مثلا نمی دانم چرا اینقدر اصرار دارند زیبا باشند؟واقعا زیبا بودن چه نفعی برای یک زن می تواند داشته باشد؟زیباتربن زنانی که دنیا می شناسد از جنیفر آنیستون و شکیرا گرفته تا ناتالی پورتمن و مونیکا بلوچی بخاطر زن دیگری کنار گذاشته شده اند.اما،زنان همچنان اصرار دارند که زیبا باشند.چرا؟ فقط من هستم که درک نمی کنم یا افراد دیگری هم شبیه من هستند؟فقط مساله بالا نیست که در مورد زنان درک می کنم.واضح و مبرهن است که زنان تحت ستم هستند‌اما،من ستم به زنان را هم درک نمی کنم و در این مورد احساس گناه دارم.زیرا فکر می کنم چون خودم شانس داشتن یک زندگی عادی و عاری از ستم هایی که بر زنان دیگر می شود را داشته ام،از درک واقعیت جا مانده ام و در ته ذهنم بجای فرهنگ و قوانین ضد زن، خود زنان را بخاطر ستم هایی که به انها می شود،سرزنش میکنم.اما،هر کاری می کنم‌ نمی توانم زنی را ببخشم که ظلم را می پذیرد.حالا چه این ظلم،حمله بی رحمانه یک زن به زیبایی خودش باشد و چه پذیرش شرایط رقت بار زندگی با ادم هایی که باعث و بانی سلب آرامش و آسایشش شده اند.غیر از موارد خیلی حاد،راه هایی برای برون رفت از شرایط تحمیل شده بر زنان و قطع زنجیره ستم پذیری وحود دارد که اکثر زنان ترجیح می دهند آن راههای سخت اما ممکن را نادیده بگیرند.می دانم که مسالا ایتقدر ساده نیست و گرفتن تصمیم در شرایط دشوار مستلزم داشتن سیستم های فکری پیچیده‌ای ماتند تفکر سیستمی می باشد‌ که اکثر ادم ها و از حمله خود من فاقد تسلط بر چنین سیستم های فکری هستیم.اما،بر همگی مان واجب است یاد بگیربم.یادگیری همه ان چیزی است که می خواستم در موردش بنویسم.همه باید یاد بگیریم.اما،چطور می شود یاد گرفت بدون دسترسی به منابع آموزشی, ...ادامه مطلب

  • بانو

  • مادرم از بس فیلم های کره ای نگاه می کند،توت فرتگی را بانو صدا می زند.جالب انکه بانو به مذاق کل خانواده خوش آمده است و شوخی شوخی بانو شده است اسم اصلی مورد استفاده برای صدا زدن ابن طفل معصوم! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خصوصیات روحی مشابه

  • چند وقت پیش مقاله ای در مورد شباهت عقاب و جغد نطرم را جلب کرد که بخش زیادی از تصوراتم نسبت به عقاب را دچار خدشه کرد.یعنی همین شباهت داشتن حتی جزیی عقاب با جغد جایگاه عقاب در ذهن من را پاک پایین آوردباورم نمیشد جغد نه تنها شباهت هایی به عقاب دارد،بلکه برتری هایی هم دارد.مثل توانایی چرخش صد و هشتاد درجه ای سرش که مختص به جغد است و هیچ پرنده دیگری این توانایی را ندارد.در مقابل چشمان عقاب تیزتر است و عقاب بیشنر هم عمر می کند.اما،اینها تفاوت ها بود.بنگرید به شباهت ها که وحشتناک هستند:"هر دو بسیار قدرتمند هستند و خصوصیات روحی آن ها شببه به هم است و هر دو غرور زیادی دارند و به طعمه خود رحم نمی کنند"از بین همه شباهت ها داشتن خصوصیات روحی مشابه- آنهم آن خصوصیات وحشتناک- بیشتر از همه دل من را سوزاند.حالا،همه این ها جهنم،جغد چشم های گرد و درشت و رنگی هم دارد که عقاب بدبخت ان را هم ندارد.به عبارتی جغد خوشگل تر است.اما،من و احتمالا تعداد زیادی از ادم های دیگر معتقدند عقاب خوشگل تر است.زیرا ابهت دارد و در سطوح خیلی بالا پرواز می کند و فلان و بهمان.در حالیکه عقاب پرنده ای است با چشمان زشت که علاوه بر داشتن خصوصیات روحی مشابه با جغد،غذاهای مشابهی هم به بدن می زند.خوب سوال من این است چرا ما اینقدر مقام عقاب را بالا برده ایم و هی در مدحش شعر می خوانیم و اواز و سرود و همه جا می خوانیم شبیه عقاب باش و بلند بپر و تیزبین باش و اینا.در حالیکه هی توی سر جغد می زنیم که شوم است و ساکن خرابه است و مستاجر است و بدبخت و ببچاره.اصلا سوال اصلی من این است نیکان ما چرا اینقدر به زشتی علاقمند بوده اند؟ وجدانا کسی فکر می کرد همای سعادت به این زشتی باشد؟من که فکر می کردم همای عزیز از عقاب تیزتر،از قو زیباتر و ا, ...ادامه مطلب

  • اشتباه من

  • کلاس _روانشناس امروز که روانشناس دیروز را معرفی کرده بود،خیلی بهتر بود.بعدداز کلاس پرسید:- کلاس دیروز چطور بود؟- خیلی با اون چبزی که فکر می کردم فرق داشت.- اون خانم دانشجوی ما بود و تو حوزه سبک زندگی کار می کنه.واسه همین معرفیش کردم.- خیلی سنش پایین نشون می داد.- نه سنش بالاست.این روزها نباید سن رو از روی قیافه حدس زد.همه ش فیکه!- آخه این زیادی فیک بود.برای یک روانشناس عحیب بود.- چرا؟- خوب ادم ها چرا اینقدر به زیبایی اهمیت میدن؟ - به نظر شما چرا؟- خوب یه ربطی به سلامت روان داره.- درسته!- خوب پیش ذهن ادم اینه که یک روانشناس باید سلامت روان داشته باشه- چرا؟- چون روانشناسه و کارش سلامت روانه- نه نه نه.اشتباه فکر می کنید.ما روانشناس های زیادی داریم که کاملا مشکل دارن و خودشون میان مشاوره میگیرن- خوب بله.یونگ و فروید هم به هم مشاوه میدادن.این فرق میکنه.منظورم اینه....- ببین اشتباه شما اینه که فکر می کنید همه روانشناس ها سالم هستن.در صورتیکه روانشناس هم آدمه و ممکن سالم نباشه بخوانید, ...ادامه مطلب

  • گلادیاتورها

  • در ذهن من که باید اعتراف کنم به شدت قالبی است زن تحصیلکرد معادل است با بزرگانی مثل؛ ویرجینیا وولف،سوزان سانتاگ،ماری کوری و مرحوم مریم میرزاخانی.هدف پنهان من از انتخاب روانشناس خانم برای آن جلسه تغییر نگرش عده ای از مدیران سازمان نسبت به زن تحصیلکرده بود و البته کمی یادگیری و اندکی تغییر رفتار.منتطر خانم دکتر روانشناسی بودم که بیاید و احترام همه را برانگیزد.کلاس پر از شور و خلاقیت و کسب مهارت های رفتاری راه بیندازد و طرحی نو دراندازد.1.خانم دکتر قرار بود ساعت هشت در کلاس باشد و هشت و بیست دقیقه شد و نیامد.هشت و نیم رسید و توضیح داد دنبال جای پارک بوده است.معذرت خواهی هم کرد.☆ اولین red flag همین بود.2.بجای یک خانم چهل و هشت ساله،یک خانم بیست و دو ساله دیدم که بسیار هم زیبا بود.با آرایش زیاد و لب هایی پروتز شده و مژه مصنوعی و رژلب اکلیلی.تنها چیزی که در ظاهرش پسندیدم،کیف و کفشش بوددکه‌ خیلی با سلیقه انتخاب کرده بود.چرم قهوای پوست ماری.البته از اکستنشن موهایش خوشم نیامد.3.در عرض نیم ساعت با زندگی خصوصی خانم آشنا شدیم و فهمیدیم که خانواده پدری خانم نه تنها پولدار و نامدار بوده اند که خود خانم هم ابرقهرمانی است برای خودش.مثلا وقتی داشته است دکترا می خوانده است،هفته ای سه بار پدرش را برای دیالیز می برده است بیمارستان و توی پارک بیمارستان مقاله می نوشته است و در ضمن مقاله نوشتن سیصد بار می رفته است به پدرش سر می زده است و بر می گشته است سر درس هایش.در حالیکه غدای بچه ها و مدرسه آنان را داشته است و مشکلات زندگی با شوهری که همیشه در ماموریت بوده است.☆ کم کم از خانم بدم امد.اصولا از کسانی که به اصل و نسب شان مخصوصا پول و پله اصل و نسب شان افتخار می کنند،بدم می آید.4.کم کم مباحث شروع شد, ...ادامه مطلب

  • میوشا و رفقا،جاناتان و دوستان،مرغ و پرهایش

  • در_سرویس بهداشتی را باز کردم و با دیدن میوشا و دوستانش آنجا و بپربپرشان،یک دایره ستاره مثل توی کارتون ها دور سرم شروع کردند به چرخیدن.چطور ممکن بود چنین چیزی؟اینطور:دیشب سرویس بهداشتی ها را با یک شوینده قوی شسته بودم و بخاطر پریدن بوی آن شوینده، هواکش ها را کاملا باز گذاشته بودم و میوشا و رفقا هم از فرصت استفاده کرده بودند خفن!چکار کردم:ابنقدر کاری به کارشان نداشتم.خودشان با حیای خودشان از همان پنجره ای که آمده بودند داخل،خارج شدند.حالا هی بگویید گربه ها حیا ندارند.بیا میوشا که دارد!مرغ سنگی درست کردم امروز‌.دستورش را در چند پاراگراف بعد می نوبسم و فعلا این پاراگراف را به ضایعات مرغ اختصاص می دهم که برده بودم بندازم توی سطل آشغال.همین من آشغال ها را برده بودم بندازم توی سطل آشغال.اما جاناتان و دوستانش را در مسیر دیدم که انقدر به من نزدیک شدند که نزدیک دماغشان به دماغم بخور.به جاناتان گفتم که با فاصله دنبالم بیاید.اما،سگ ها حرف نمی فهمد دوستان.آن کلیپ ها همه اش دروغ است.در نتیجه به سرعت به سمت سطل آشغال رفتم.اما،سطل آشغال غیب شده بود.سطل آشغالی که ده سال سرجایش بود ناگهان غیب شده بود.جاناتان و دوستانش گرسنه بودند.من می ترسیدم.هوا سرد بود.چکار کردم:به ناچار به سمت یک سطل آشغال دیگر رفتم که خوشبختانه سرجایش مانده بود.اما،این بار که پشت سرم را نگاه کردم جاناتان غیب شده بود.یعنی هم جاناتان غیب شده بود.هم دوستانش.فکر کنم جاناتان- این سگ نجیب و مغرو- از رفتار من رنجید.آه!طرر تهیه مرغ رژیمی با استفاده از سنگ:شب قبل مرغ رو با زعفران،پودر لیمو،پودرسیر،پاپریکا و فلفل سیاه مزه دار کردم و نمک هم زدم.بعد روی ظرف سلفون کشیدم گذاشتم توی یخچال تا صبح.برای دم کردن زعفران هم توی یک لیوان کوچک ف, ...ادامه مطلب

  • لوکیشن

  • دور روز پیش برادرم به مادرم زنگ زد و دستور پخت یک غذای پیچیده محلی مخصوص سرماخوردگی را از مادرم پرسید.بعد از تلفنش که نیم‌ساعتی طول کشید فهمیدم همسر صاف و صادق و بچه های ترگل و ورگلش همه با هم سرما خورده اند و این وسط فقط پدر خانواده سالم است و مجبور است آشپزی کند.فورا فهمیدم می خواهد جشن تولد مورجه را بپیچاند.اما مگر جرات می کردم چنین حرفی را به مارم بزنم.؟اره‌اما،به جر و بحث بعدش نمی ارزید و حرفی نزدم.از طرفی امسال مورچه در یک جلسه رسمی به خانواده اعلام کرد که تولد نمی خواهد و لطفا درکش کنیم و نپرسیم چرا.ما،هم درکش می کردیم و هم نپرسیدیم چرا.اما، بصورت نامحسوس برایش کیک سفارش دادیم تا امروز سورپرایزش کنیم.اما،هیچ ایده ای در خصوص واکنش مورچه نداشتیم و واقعا نگران بودیم بحای خوشحالی،عصبانی شود و همچنان روی حرف خودش بماند.بنابراین برای جشن تولدش برنامه ریزی نکردیم و از جمله خانواده برادرم را دعوت نکردیم.واکنش مورچه خنثی بود.با خونسردی و بدون هیجان تشکر کرد و خیلی خشک اعلام کرد کیکش را دوست دارد و با ما می اید بیرون تا برویم چند تا عکس بگیریم.ما،سریع اماده شدیم که تا این بچه پشیمان نشده است و نور هم در آسمان هست،خودمان را به ابتدای کانی شفا برسانیم که کمی برف دارد.اما،دم رفتن،برادرم رسید و با ما آمد.اتفاق جالب هم هم رنگ بودن پلیور مورچه و برادرم بود.واقعا رتگ آبی پلیورهایشان با هم مو نمی زد و با رنگ کیک مورچه هارمونی کامل داشت.مورچه عکس هایش را گرفت که خیلی هم عالی از آب درآمده است.این وسط برادرم یک عکس تک نفره با کیک مورچه گرفته است که کاملا ابی است.از رنگ اسمان بگیر تا رنگ کیک و پلیورش و اگر آن عدد 12 تولد مورچه روی کیک نبود،میشد به عنوان یک عکس هنری ان را به جشنواره ای ای،چی, ...ادامه مطلب

  • استخر روان

  • خانم دکتری که خودم دعوت کرده بودم که بیاید و در مورد کارتیمی برای من و تعدادی از همکاران توضیح بدهد:از یک خانواده متمول و صاحب نام و نشان شهرشان بود و متولد: 54 .16 سالگی ازدواج کرده بود و همسرش از مدیران عالی رتبه وزرات نیرو بود و تمام این 34 سال را همراه با مادر شوهرش در یک خانه گذرانده بود.زیر یک سقف و نه مثلا دو طبقه مجزا.مشخصات دیگزش به شرح زیر به اطلاع می رسد:مادر: سه فرزند 29،27،17سالهدختر اول : دکترای روانشناسی و مقیم کانادادختر دوم: مهندس نمی دانم چی و عازم کانادادختر سوم: دانش آموز رشته ریاضیو اما، نکته مهم اینجاست که قبافه اش به 22ساله ها می خورد.حالا چه بلایی سر خودش و پوستش آورده بود را باید از خودش پرسید.تنها چیزی که من در چهره اش تشخیص دادم پروتز لب هایش بود که واویلایی بود برای خودش.در مجموع صورتش به طرز باورنکردنی طوری جوان مانده بود و آقایان را مات و مبهوت کرده بود.آنچنان مات و مبهوتی که حضوری آمدند و از ترتیب دادن چنین جلسه ای با چنان خانم خوشگلی از من تشکر کردند.فقط مانده بود تشویقی کتبی به من بدهند پفیوزها.اما،چرا این خانم را دعوت کرده بودم؟ زیرا در ذهنم صرف روانشناس بود معادل است با موجه بودن و سلامت روان و سواد داشتن.که البته اینطور هم باید باشد‌اما،خانم بیشتر پلنگ بود تا روانشناس و خروجی کارگاه هم این شد که بجای خسته نباشبد بگوییم خدا قوت و برای پاکسازی ذهن چهار تا ورد را با خودمان بلغور کنیم که نمی نویسم.ممکن است بدآموزی شود.و البته،همکاران چنان استقبالی از ان خزعبلات کردند که طبق معمول فرکانس خودم را فحش باران کردم.◇ صرف اعلام چنان اطلاعات شخصی بی موردی در یک کارگاه آموزشی مخصوصا قسمت خانواده متمول و مشهورش،کافی بود تا بفهمم چه دسته گلی به اب داده ام, ...ادامه مطلب

  • برف و کلاغ و گنجشک

  • عصر زمستانی غمگینی است.برف نازی دارد پشت پنجره می بارد و تعدادی پرنده آن بالابالاها در حال پرواز هستند.پرنده های حرف گوش نکنی باید باشند از انها که دل مادرشان را خون کرده اند و هر چه گفته است سرد است روله ها. نروید بیرون،گوش نکرده اند و با جیک جیک و قارقار، قرار و مدارهایشان را با رفقای یاغی تر از خودشان گذاشته اند و آمده اند بازیگوشی در آن بالا بالاهای آسمان سرد و پر از برف.این طرف پنجره من هستم در محاصره گل هایم و در حال نگاه کردن به برف پشت پنجره و و همزمان نگاه کردن به ویدیوی دو تا بچه میمون نجات یافته از سیل.میمون ها به حدی مظلوم و آرام و صبور هستند که قلبم آب شد برایشان.رها یافتگان از بلایی که نه می دانند از کجا آمد و نه می دانند چرا آمد.کسی که حتما خیلی مهربان است در یک شیشه شیر به انها شیر می دهد.برف بیشتر شده است ومیمون ها سیر. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • چهل و پنج ثانیه

  • توی ترافیک چهل و پتج ثانیه ای بودم.یهو راننده ماشین جلویی پیاده شد و خیلی با طمانینه به سمت ماشین من آمد و خواست با من حرف بزند.پنجره را پایین کشیدم و با یک مرد تقریبا شصت ساله روبه رو شدم که ته چهره اش شبیه زبل خان بود و سیگاری هم به لب داشت.متعجب نگاهش کردم و گفتم:- بفرمایید؟- ببین می خوام یه نصیحتی بهت بکنم.- بفرمایید؟- اینقدر صندلیت رو نکش جلو.یه ذره ببر عقب هم واسه خودت خوبه و هم راحت تر رانندگی می کنی!- چشم حتما!و رفت.ده ثانیه هم از چراغ قرمز مانده بود هنوز!◇ درست می گفت.من صندلی را زیادتر از معمول جلو می کشم.چون احساس تسلط بیشتری بر پدال ها به من می دهد.اما،چطور ان پیرمرد - حالا نه خیلی هم پیرمرد- متوجه شده این موضوع شده بود را نمی دانم.که البته زیاد هم مهم نیست که بدانم یا نه.ولی آن احساس مسئولیت پذیری اجتماعی اش واقعا برایم قابل باور نبود. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها