پرژین

متن مرتبط با «حیف شد به خیمه نرسیدم» در سایت پرژین نوشته شده است

خصوصیات روحی مشابه

  • چند وقت پیش مقاله ای در مورد شباهت عقاب و جغد نطرم را جلب کرد که بخش زیادی از تصوراتم نسبت به عقاب را دچار خدشه کرد.یعنی همین شباهت داشتن حتی جزیی عقاب با جغد جایگاه عقاب در ذهن من را پاک پایین آوردباورم نمیشد جغد نه تنها شباهت هایی به عقاب دارد،بلکه برتری هایی هم دارد.مثل توانایی چرخش صد و هشتاد درجه ای سرش که مختص به جغد است و هیچ پرنده دیگری این توانایی را ندارد.در مقابل چشمان عقاب تیزتر است و عقاب بیشنر هم عمر می کند.اما،اینها تفاوت ها بود.بنگرید به شباهت ها که وحشتناک هستند:"هر دو بسیار قدرتمند هستند و خصوصیات روحی آن ها شببه به هم است و هر دو غرور زیادی دارند و به طعمه خود رحم نمی کنند"از بین همه شباهت ها داشتن خصوصیات روحی مشابه- آنهم آن خصوصیات وحشتناک- بیشتر از همه دل من را سوزاند.حالا،همه این ها جهنم،جغد چشم های گرد و درشت و رنگی هم دارد که عقاب بدبخت ان را هم ندارد.به عبارتی جغد خوشگل تر است.اما،من و احتمالا تعداد زیادی از ادم های دیگر معتقدند عقاب خوشگل تر است.زیرا ابهت دارد و در سطوح خیلی بالا پرواز می کند و فلان و بهمان.در حالیکه عقاب پرنده ای است با چشمان زشت که علاوه بر داشتن خصوصیات روحی مشابه با جغد،غذاهای مشابهی هم به بدن می زند.خوب سوال من این است چرا ما اینقدر مقام عقاب را بالا برده ایم و هی در مدحش شعر می خوانیم و اواز و سرود و همه جا می خوانیم شبیه عقاب باش و بلند بپر و تیزبین باش و اینا.در حالیکه هی توی سر جغد می زنیم که شوم است و ساکن خرابه است و مستاجر است و بدبخت و ببچاره.اصلا سوال اصلی من این است نیکان ما چرا اینقدر به زشتی علاقمند بوده اند؟ وجدانا کسی فکر می کرد همای سعادت به این زشتی باشد؟من که فکر می کردم همای عزیز از عقاب تیزتر،از قو زیباتر و ا, ...ادامه مطلب

  • سفارش های سرد شده

  • هم کفش و هم کاپشن را دو ماه پیش بصورت اینترنتی خریده بودم و قرار بود بیست روزه به دستم برسند که نرسیدند.کی رسیدند؟کفش دیروز.کاپشن امروز.هر دو تا را هم بک پستچی آورد و هر دو تا را با داد و بیداد به من تحویل داد.البته تقصیر از من بود.حوصله نداشتم بروم کارتن ها را تحویل بگیرم و کمی منتطر ماند.حالا شاید کمی بیشتر از کمی.اما،خیلی زیاد نبود.چی زیاد بود؟بی اعصابی.من از پستچی بی اعصاب تر.پستچی از من بی اعصاب تر.آخر دعوا هم غر زد که:- خانم شما که حوصله نداری بیای بسته ت رو تحویل بگیری،چرا سفارش میدی اصلا؟◇ هیچ کششی به کفش و کاپشنی که سفرش داده بودم،ندارم.انگار که برنج سرد شده ای هستند که دم دستم گذاشته اند. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دائم ال سر به هوا

  • حتی اگر هوش ریاضی پیرمرد به اندازه زنبورهای کندوهای عسلش می بود،می بایست بداند دومیلیون و هشتصد و بیست هزار تومان،پنج تا صفر دارد نه شش تا.اما،شش تا صفر را جلوی عدد گذاشت و با فروتنی به من نشان داد که بداند درست است یا نه؟ و اینجانب خیلی قاطع و مطمئن جواب دادم:- بله درسته!خوب من الان می توانم هوش ریاضی خودم را هم به تازیانه نقد بسپارم.اما این کار را نمی کنم چون واقعیت این است که من اصلا دقت نکردم و اگر خصوصیتی در من باشد که باید به جد به نقد کشبده شود همانا سربه هوایی است.البته این به این معنی نیست که من مخ ریاضی هستم.فقط به این معنی است که در حد اینکه دو میلیون و هشتصد و بیست هزار تومان پنج تا صفر دارد و نه شش تا ریاضی ام خوب است.اما،با عنایت به این دانستن و عطف به سربه هوایی مادام العمرم با وجود دیدن شش صفر فرمودم کارت را بکشد و کشیو.کی فهمیدم بیست و هشت میلیون بجای دو و هشتصد کم شده؟یک ساعت بعد.یک ساعت بعد برگشتم و ماجرا را برای آقای عسل فروش تعریف کردم و پیرمرد بیچاره آنقدر شرمنده شد و احساس خجالت کرد که احساس شرم و خجالت را هم به من منتثل کرد و مجیورم کرد از ایشان خواهش کنم اینقدر ناراحت نباشد.چون اتفاقی نیفتاده است و فقط اشتباهی صورت گرفته است که جهنم و ضررر.بقیه اش را نمی نویسم.فقط اینکه به پسرش زنگ زد و پسرش همراه با یک دختر شیربن به اسم آرسنا آمد و بیست تونن را در جا جابجا کرد و پنج تومنش را هم همین الان.اما،این ادب و احترام و صداقت و درستی پدر و پسر باعث شد سوال کنم:- واقعا زنبورها فقط از گل تغدیه کردن؟- بله.اینا تغذیه طبیعیه و اینا تغذیه با شکر!عسل ها دو نوع بودند و البته که من طببعی اش را آورده بودم.اما از بس هر سلل سرم کلاه رفته است امسال قبل از این اتفاق حتی نپر, ...ادامه مطلب

  • بیماری مریض: تنبلی حاد+خودشیفتگی شدید+ نهایت فرومایگی

  • کسانی که هورامان رفته اند می دانند که مردمان آنجا هر چیزی که بتواند خاک را در خود نگه دارد را به گلدان تبدیل می کنند.از سطل ماست و حلب روغن گرفته تا شیشه نوشابه و لیوان های بستنی.حالا،از خوش شانسی من تنها خانمی که در این ساختمان با من همکار است و از سر اجبار با هم دوست شده ایم از اهالی هورامان است و بنابراین اصلا جای تعحب نیست که توی اتاقش پر از گلدان باشد و همچنین برای سرکار خانم از جا کندن قلمه یک گل از یک گلدان و انتقال آن به گلدان دیگر به مثابه آب خوردن است و چنان با مهارت با یک لنگه قیچی گل را از ریشه در می آورد و تقدیم می کند که انگار تی بگ چای را می اندازد توی آب جوش و در می آورد.این را از این نظر نوشتم که خودم در انجام این کار بسیار ضایع عمل می کنم و هر بار که چنین تلاشی می کنم نتیجه تلاشم به خشک شدن هم قلمه و هم گل اصلی می انجامد.از این رو است که کار مهمی است و مهارت خانم در این کار ستودنی است.تا حالا،از این خانم دو تا قلمه نصیب من شده است که هر دو را از گلدان های اتاق خودش برایم جدا کرده است و یکی از آنها از این رونده های سبز-بنفش است که اسمش را نمی دانم و آن یکی سنسوریایی است که برخلاف سنسوریای خودم از عرض زیاد می شود نه از قد.هر دو تا را توی گلدان کاشتم و حال عمومی هر دوتا تا حالا کاملا خوب بوده است با کمال خوشحالی.اما،،همین خانم دیروز گفت در خانه یک گل دارد که هم گل می دهد و هم بوی خیلی خوبی دارد و قول داد برایم بیاورد و چه خوش قول است این خانم.امروز برایم دو قلمه از آن گل آورد و به به، به آن عطر و بو که انگار مخلوطی بود از بوی پونه و آویشن.یک بوی سرد و خنک که حال آدم را در کسری از ثانیه تغییر می داد.مخصوصا که اگر با انگشت برگهایش را لمس میکردی،تا چند دقیقه بعدش , ...ادامه مطلب

  • بی فرهنگی به علاوه چندش و بیشعوری

  • شعور یعنی وفتی داری بلال می خری،بلال ها رو باز نکنی و با ناخن تست نکنی که آیا شیره دار است یا نه؟دلم می خواست جمله بالا را به آن خانم جوان بیشعور می گفتم.اما، ترسیدم و بجاش سر فروشنده بدبخت غر زدم که چرا اجازه می دهد چنین اتفاقی بیفتد؟◇ من با همه تبحرم درجدا کردن میوه های خوب از بد، واقعا راهی برای تشخیص بلال خوب نمی شناسم.چه کار می کنم؟ به شانسم اعتماد می کنم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • فکری به حال خود باید کرد

  • من و برادرم با هم رسیدیم داخل خانه و با هم چشممان به بشقاب پر از کتلت افتاد و با هم شروع کردیم به دانه دانه نوش جان کردن کتلت ها.مادرم چند بار توضیح داد الان برایمان غذا می کشد و ما هم تشکر می کردیم و همچنان کتلت ها را به بدن می زدیم.مادرم مشغول کشیدن غدا بود و هر چند دقیقه یک بار از پنجره بیرون را نگاه می کرد و از مورچه که توی کوچه بود می خواست سریع بالا بیاید و غذایش را بخورد.اما، مورچه این پا و آن پا میکرد و نمی فهمید مادربزرگش چرا اینقدر اصرار دارد سریع بیاید و غذایش را بخورد.ما هم نمی فهمیدم البته.یعنی اصلا متوجه نبودیم.تا اینکه غذا جلوی دست ما گذاشته شد و هر دو چهره در هم کشیدیم.برادرم با شوخی و خنده گفت:- معلوم نیست چه سریه.من سالی یه بار اینجا بیام خورشت قیمه داریم.روزی یه بار هم بیام باز هم خورشت قیمه داریم!من گفتم:آه خورشت قیمه! باز هم خورشت قیمه!خورشت قیمه غدای منفور خانواده ما است و هیچکدام از آن خوشمان نمی آید و هیچوقت نفهمیدیم چرا مادرمان آن را درست می کند.بچه که بودیم حسابی غر می زدیم.اما،الان بزرگ شده ایم و فقط توانستیم به متلک پرانی هایی که نوشتم بسنده کنیم و شروع کنیم به غذا خوردن و دست از کتلت بالا انداختن کشیدن.درست در همین موقع مورچه رسید و به سمت بالکن رفت.مادرم پرسید:- کجا میری گلاب جان؟- میرم خیار شور بیارم.- خیار شور لازم نیست.دو تا کتلت بیشتر نمونده!- چرااااا؟پس کتلت ها چی شدن؟- خاله و دایی خوردن!- واقعا؟!- آره دیگه.صد بار گفتم گلاب بیا بالا.نیومدی!- یعنی من اگر دیر برسم،غذام خورده میشه؟- این غذاها بله!فک مورچه افتاد و فک ما بیشتر.مورچه با دیدن غذای منفور خانوادگی رو به همه ما گفت:- من خورشت قیمه نمی خورم.خودتون یه فکری به حال خودتون بکنید! Adblock, ...ادامه مطلب

  • تاریکی به اندازه کافی

  • یک ضرب المثل کردی داریم که کمی بدآموزی دارد.اما،ضرب المثل است دیگر و بهتر است خیلی سخت نگیریم.ضرب المثل به قرار زیر است:" دزد اگر دزد باشه،چیزی که زیاده تاریکی شبه"منظور هم این است آقا یا خانم دزد اگر واقعا دزد درست و درمان و زبردستی باشند،چیزی که زیاد است فرصت شغلی و کاری ست.به عبارت دیگر آنچه که لازمه ی کار دوستان است، مفت و مجانی محیا است و دیگر می ماند همت و زور بازو و عرف جبین این عزیزان!ضرب المثل بامزه ای است و من در مورد منشا به جود آمدن آن کمی خیالپردازی کردم و فک کردم احتمالا خانم آقای دزد رفته است پیش خانم همسایه و از کار نکردن همسرش نالیده است و گفته است:- هر چی به این مرد میگم برو کار کن یا میگه امشب مهتابیه و به اندازه کافی تاریک نیست و یا میگه امشب جشنه و همه جا چراغونیه و زیاد تاریک نیست...خانم همسایه هم بدون رودربایستی می گوید:- اینا همش بهانه ست و نشون میده شوهرت بی عرضه ست وگرنه دزد اگر دزد باشه،چیزی که زیاده تاریکی شبه!حالا چرا با نوشتن این ضرب المثل در حال تزویج بدآموزی هستم؟زیرا، آگهی حق عضویت یک باشگاه ورزشی در تهران را دیدم که مبلغش هوش از سرم پراند.چقدر؟سالانه صد و پنجاه میلیون تومان.البته صد و بیست میلیون هم داشت که نمی توانم بگویم صد و بیست و صد و پنچاه فرق زیادی با هم ندارد زیرا دارد و فقط تفاضل قیمت این دو عدد می تواند هزینه سفر من و سارا به دهوک را تامین کند.(قصد داریم برویم دهوک وآثار دوران میترائیسم را ببینیم.اما،سی میلیون پول لازم دارد که تمام سی میلیون را نداریم).از بحث دور نشویم.داشتم میگفتم حق عضویت یک باشگاه ورزشی صد و پنجاه میلیون در سال است.دلیلش هم این است برای اعضا حمام و حوله مخصوص و سونا و اینا در نظر گرفته شده است و هر روز می توانند , ...ادامه مطلب

  • بهانه

  • وراج را دارند منتقل می کنند به یک ساختمان پرت و برهوت در یک قسمت متروکه.علت انتقال وراجی!جمله بالا نه شوخی است و نه جوک.کاملا واقعی است و روسا مستقبم توی چشمش گفته اند زر زدن را از حد گذرانده است و همکاران دارند از دستش دیوانه می شوند.نظر من هم این است که واقعا زیاد فک می زند و اگر من توانستم تحملش کنم و حرفی نزنم به این علت بود که تا می خواست مثنوی هفتاد و دو من را برای من بخواند،جیم می شدم و به اتاق های دیگر پناه می بردم.اما،همکاران دیگر این امکان را نداشتند و در نتیجه درخواست جابجایی اش را داده اند که مقبول افتاده است و اگر همه چیز خوب پیش برود گوش شیطان کر از دستش خلاص می شوم.وراج خودش نمی داند وراج است و نمی تواند باور کند به این دلیل جابجا می شود.می گوید بهانه است! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مصرع حک شده در مخ من

  • فردا قرار است سارا بیاید اینحا تا با هم سیب زمینی و قارچ با سس بشامل درست کنیم.با وجود اینکه اطمینان دارم این کار از هیچکدام از ما برنمی آید امروز رفتم سیب زمینی،قارچ،شیر،خامه و سس خریدم و سارا هم قرار است فردا با آرد بیاید.البته چیزی که می خواهم بنویسم این نیست.رلستش اصلا نمی خواستم در این مورد بنویسم.چون ممکن است فردا کسی بپرسد قارچ و سیب زمینی تان چطور از آب درآمد و من باید واقعیت را بگویم و واقعیت هم که احتمالا چیزی نیست که باعث افتخار من‌ بشود.به هر حال اینها را نمی خواستم بنویسم.چیزی که می خواستم بنویسم این است که اولا تمام بعدازظهر امروز من برای خریدن رفت رفت و دوم اینکه مردم همه با پول نقد خرید می کردند.به عنوان مثل وقتی داشتم قارچ می خریدم یک پسر دهه هشتادی که قبل از من بود پول نقد داد و نفر بعد از او هم که یک خانم مسن تقریبا هشتادساله بود با پول نقد خریدش را انجام داد.بعد می دانی چه شد؟من بخاطر اینکه با کارت خرید می کردم احساس بدی پیدا کردم.احساس شرمندگی و خجالت نبود.اما،احساس خوبی هم نبود.یک جور حس بی طرف بودن به من دست داد که این احساس برای مخ من که شعارش بی طرف و بی شرف است،اصلا احساس جالبی نیست. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تجربه نوبر

  • با تعجب به مورچه گفتم:- مورچه این مرغ شد صد و هشتاد و پنج تومن!مورچه خیلی خونسرد جواب داد:- خیلی وقته اینطوریه!سارا زنگ زد و گفت:- شنیدی که مردم لوازم برقی هاشون رو می ذارن تو دیوار برای معاوضه با غذا؟- آره.یه چشم تو خونه چرخوندم.چیزی برای فروش ندارم.همه وسایلم رو لازم دارم.تازه اتو هم سوخته و جارو برقی تعمیر می خواد.- یه اتوی مو داری که زیاد استفاده نمی کنی!- اوه آره.واقعا چطور به ذهن خودم نرسیده بود.◇ هیچکدام از ما قدرت خرید قبل را نداریم و من هم مثل همه هستم و در حال تجربه مدلی از بی پولی هستم که در مقایسه با شرایطی که بقیه مردم در آن به سر می برند،گله از شرایطی که دادم بیشتر لوس بازی به نظر می رسد.اما،واقعا اتویی که خیلی لازم دارم،سوخته است.جارو برقی تعمیر می خواهد.پول روکش دو تا دندان که یازده میلیون می شود را باید بپردازم.تازه دلم می خواهد یک قهوه ساز بخرم که از بانه قیمت گرفته ام می شود دوازده میلیون با دلار ماه پیش.خوب، با این اوضاع آیا نباید به فکر فروش وسایل غیرضروری خانه ام افتاده باشم؟البته ایده این کار را از آن آگهی های باورنکردنی گرفتم و با دقت خانه را دید زدم و البته به هیچ نتیجه ای نرسیدم که سارا با پیشنهاد فروختن اتوی مویم رسید.گفتم که این ورژن از بی پولی واقعا جدید و حتی نوبر است.◇ خبر خوب اینکه تا سه روز دیگر یک وام بیست و پنج تومنی می گیرم و مشکلاتم مالیم تا حدی حل می شود.یعنی امیدوارم بشود بخوانید, ...ادامه مطلب

  • رشد شخصیت مجانی

  • سارا ز‌نگ‌زده بود که بگوید سایت رویال مایند یک فایل ویژه و بسیار کاربردی روانشناسی را بارگذاری کرده است که به نظر او بسیار به درد من می خورد و بهتر است بروم و آن را گوش بدهم.در آخر حرف هایش هم اضافه کرد:- مجانی هم هست البته!- واااااا!- والا.تو complex پول خرج نکردن واسه رشد شخصیت رو داری و من مجبورم فقط مجانی ها رو بهت معرفی کنم.وگرنه چند وقت پیش خودم کلی پول دادم تا این فایل برام باز شد و همون موقع هم می دونستم واسه تو هم خوبه.اما،چون می دونستم این complexرو داری بهت نگفتم.چون فایده نداشت!رفتم و فایل مجانی را گوش دادم و باید به سه سوال جواب می دادم:1- شما دوست دارید در زندگی چه چیزهایی را تجربه کنید؟* جواب نباید مثلا پولدار شدن باشد.چون خیلی ها پول دارند اما تجربه های مورد علاقه شان را تجربه نکرده اند.2- برای تجربه کردن آنچه دوست دارید در چه زمینه هایی باید رشد کنید؟3- این تجربه ها شما را با چه نوع از موجودات( بیشتر انسان ها مد نظر است) آشنا خواهد کرد و چه کمکی به خودتان، سایر انسان ها و سیاره زمین خواهد کرد؟◇سوالات سختی است.کلی فکر کردن می خواهد. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • انتظار برآورده نشده

  • وراج به دخترش پیشنهاد داده بود که با انتخاب خودش نماز خواندن را انتخاب کند و از این به بعد نماز بخواند.دخترش هم در پاسخ پیشنهاد پدر فاش ساخته بود او از خدا انتظار داشته است که در جریان فجایع این روزها بیاید پایین و کاری بکند.اما، متاسفانه انتظارش برآورده نشده است.پس او هم‌نماز نمی خواند.پدر قانع شده بود و کاملا با دخترش موافق بود که خدا باید کاری می کرد و اگر الان نمی خواهد کاری کند پس کی می خواهد کاری کند و در صورت کاری نکر ن به چه دردی می خورد؟◇ دقیقا بعد از این مکالمه وراج رفت تا نماز ظهرش را بخواند! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • گل به خودی

  • این سارا دوست من زندگی و مسائلش را جدی می گیرد.منظورم این است که نظام ارزشی اش با نظام ارزشی من زمین تا آسمان فرق دارد و ابدا زندگی و اتفاقاتش را کشک و پشم نمی پندارد و کاملا برعکس معتقد است هیچ اتفاقی در زندگی تصادفی نیست و تمام اتفاقات زندگی برای تکمیل کردن طرحی هستند که زندگی برای هر کسی در نظر گرفته است.تا اینجا یعنی من و سارا هیچ نقطه اشتراکی نداریم و در حالیکه من در پایان روز در تاریکی روی صندلی راک مورد علاقه ام تاب می خورم و سعی می کنم هر آنچه در روز قبل پیش آمده است را فراموش کنم،سارا می نشیند برنامه ای که برای روزش در نظر گرفته بود را چک می کند و مواردی را تیک می زند و مواردی را ضربدر و اینا.در آخر شب هم مدیتیشن می کند و با آرامش می خوابد که البته در مورد با آرامش خوابیدن شبیه هم هستیم.فقط متدمان فرق می کند.سارا برای رسیدن به آرامش مدیتیشن می کند و من با یک به درک گفتن هر آنچه بوده و هست را رها می کنم و با آرامش می خوابم.حالا چرا این ها را نوشتم؟چون یک اشتراک بسیار عمیق در مورد دید و نگاه هر دو نفرمان به مقوله درس و مشق پیدا کرده ایم.لازم به ذکر است نگاه من به پدیده درس و مشق و علم و دانش کاملا منطبق با نظام اررشی کلی خودم است و دقیقا مطابق با این نظام ارزشی در طول تمام زندگی هیچوقت هیچ تره ای برای هیچ درس و مشق و نمره و مدرک و معدل و مشروطی خورد نکرده و نخواهم کرد که دوباره تکرار می کنم باید هم اینطور باشد جون منطبق با نگاه کلی من به زندگی است.موضوع سارا است که با داشتن یک نظام ارزشی کاملا متفاوت با من دیدگاهش در این مورد بخصوص کاملا شبیه من است و نمودش را همین اواخر و پس از رد شدنش در مصاحبه دکترا با داشتن رتبه پنج کشوری دیدیم. این بشر کوچکترین تاسفی بابت این ماجر, ...ادامه مطلب

  • دبه

  • معلم زبان مورچه مهاجرت کرد و من برای سارا درد دل می کردم که بعد از این مجبورم هفته ای سه روز مورچه را به کلاس زبان ببرم و یک ساعت و نیم علاف باشم تا کلاسش تمام می شود.سارا پیشنهاد داد خودم هم یک کلاس پیدا کنم و در آن فاصله بروم.بعد خودش جواب خودش را داد:- اها نمیشه چون مغزت نمیکشه!بعد ادامه داد:خوب یک کتاب با خودت ببر تو ماشین بخون.بعد دوباره خودش جواب خودش را داد:- اینم نمیشه.چون چشات کوره!خوب برو تو موسسه و بگو می خوام اینجا درس بدم.اول بگو می خوام مجانی درس بدم.بعد دبه در بیار بگو پول میخوام.با شنیدن کلمه دبه من چشم غره رفتم و سارا دیگر جوابی به این یکی پیشنهاد خودش نداد.ولی پیشنهاد بعدیش محشر بود:- عجالتا برو خودت رو به اون میله ببند و یه پرفورمنس اجرا کن که حداقل قبل از مرگت به یه دردی خورده باشی!◇ این سرناخوردگی پفیوز در من کهنه شده است و سارا عین وال استریت ژورنال که انواع سقوط ها را پیش بینی می کند سقوط من را به دره مرگ پیش بینی کرده است آنهم کی؟همین فردا! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • هشدار

  • مسائلی در زندگی پیش می آید که آنقدر قبیح است که من در مورد آن نمی نویسم.احساس می کنم قلمم کثیف می شود.وگرنه پارسال باید می نوشتم پدر مورچه برای مورچه شرط گذاشته است یا برود و با او زندگی کند و یا اجازه رفتنش به مدرسه را نمی دهد.البته من خیلی ملایم نوشتم.واقعیت این است که ناگهان اسم مورچه از کلاس آنلاین مدرسه شان حذف شد و به مورچه خبر دادند که از کلاس اخراج شده است زیرا پدرش رفته و پرونده او را از مدرسه برده و به مسئولان مدرسه گفته است اسمش را از مدرسه و کلاس حذف کنند.شوک وحشتناکی بر مورچه وارد شد.اما،همچنان گفت پیش پدرش برنمی گردد.ما،باور نمی کردیم این کار شدنی باشد.با دلی خوش و قلبی امیدوار به آموزش و پرورش رفتیم تا مشکل را حل کنیم.می دانستم کارمندان آموزش و پرورش همگی معلم بوده اند و سابقه تدریس دارند و خوب همان معلمانی هستند که دوازده سال مغز ما را پر کردند که معلم پدر و مادر دوم است و به معلم خود احترام بگذارید و او را روی سر خود بگذارید زیرا به شما علم و دانش یاد می دهد.همین اواخر هم که بیانیه داده اند برای دانش آموزانشان می میرند.خوب ما یعنی من و مامان با این ذهنیت وارد ساختمان آموزش و پرورش شدیم.شوک هولناکی بر من وارد شد.وقتی فهمیدم این معلمان هیچ تعصب و دلسوزی و نگرانی برای بچه ای که مادرش را که از قضا همکارشان بوده است را از دست داده است و پدرش را که او هم همکارشان است او را از درس خواندن محروم کرده است،ندارند.پس چه شد آنهمه شعارهایی که خودشان توی سر ما ریخته بودند؟چه شد عاشق بچه ها بودنشان؟چه شد چون شمع سوختنشان؟بگذار خیال همگی مان را راحت کنم.همه آن شعارها دروغ بود و معلم ها مانند ربات هایی هستند که انگار بین دو خط موازی به نام قانون حرکت می کنند و حاضر نیستند یک م, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها