پرژین

متن مرتبط با «گلایه ها رو چه کنم» در سایت پرژین نوشته شده است

سوارهای بی خبر از پیاده ها

  • هواشناسی پیش بینی کرده است که از دو شنبه به بعد دو سوم کشور را باران فرا می گیرد.این خبر را اگر هفته قبل می شنیدم احتمالا حسابی خوشحال می شدم.چون پیش بینی های برف و باران همیشه من را خوشحال کرده است.که منطقی هم هست.هوا هم قبل از باران هم در حین باران و هم پس ار باران معرکه می شود و برف را هم که دیگر نگو.اما،این بار با خواندن این خبر غم کوچکی چون صاعقه تیزی از قلبم گذشت‌.یاد نم خانه افتادم و استنشاق بوی نم که مثل اسید گلویم را می سوزاند و می خراشد و نفسم را بند می اورد و سرفه ها و تنگی نفس های بعدش هم که بماند.برای لحظه ای ارزو کردم باران نبارد و برای چند ساعت بعدش بهت زده بودم از اینکه چنین آرزویی از اینکه چنین کرده بودم! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سشوارها خاموش

  • خانمی که داشت موهای من را براشینگ می کرد،خوابش می آمد و دلش می خواست هر طوری شده از زیر کار در برود.بنابراین وقتی سشوار را خاموش کرد حدس زدم می خواهد دست از کار بکشد و برود بخوابد.اما،تمام تصورم اشتباه بود.چون سشوارهای دیگر آرایشگاه هم همه با هم خاموش شدند و کسی گوشی را دست صاحب اصلی آرایشگاه داد.خانم آرایشگر اصلی گوشی را برداشت و با مردی آنطرف خط شروع کرد به صحبت کردن.اسپیکر گوشی روشن بود و کل آرایشکاه واضح و بی خط و خش تمام مکالمه این ور و آن ور خط را می شنید.یعنی بدبختی عجیبی بود که نمی شود توصیف کرد.احتمالا همه تجربه شنیدن لاس زدن تلفنی کسی را دارند.اما،در بیشتر موارد فقط حرف های یک ور خط قابل شنیدن است که آن هم حال ادم را به هم می زند- یاد ازدها و لاس زدن هایش افتادم- بعد شما فکر کن،حرف های دو طرف را بشنوی.برداشت اولم این بود که لابد این نسل اینطوری هستند و ته دلم ترسیدم که مجبور شوم همه مکالمه را گوش دهم.اما، این تصورم هم اشتباه بود با کمال خوشحالی.زیرا خانم ارایشگر اصلی مکالمه را در چند ثانیه جمع کرد و گوشی را قطع کرد.گوشی که قطع شد ارایشگر خواب الود من رو به رییسش گفت:- این اسپیکر گوشیت رو درست کن پای شرفت!یک نفس راحت کشیدم.پس اسپیکر گوشی مشکل داشت و خوشبختانه مخ نسل جوان تا این حد عیب برنداشته است که مکالمات شخصی شان را با کل جمعیت کره زمین به اشتراک بگذارند. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خصوصیات روحی مشابه

  • چند وقت پیش مقاله ای در مورد شباهت عقاب و جغد نطرم را جلب کرد که بخش زیادی از تصوراتم نسبت به عقاب را دچار خدشه کرد.یعنی همین شباهت داشتن حتی جزیی عقاب با جغد جایگاه عقاب در ذهن من را پاک پایین آوردباورم نمیشد جغد نه تنها شباهت هایی به عقاب دارد،بلکه برتری هایی هم دارد.مثل توانایی چرخش صد و هشتاد درجه ای سرش که مختص به جغد است و هیچ پرنده دیگری این توانایی را ندارد.در مقابل چشمان عقاب تیزتر است و عقاب بیشنر هم عمر می کند.اما،اینها تفاوت ها بود.بنگرید به شباهت ها که وحشتناک هستند:"هر دو بسیار قدرتمند هستند و خصوصیات روحی آن ها شببه به هم است و هر دو غرور زیادی دارند و به طعمه خود رحم نمی کنند"از بین همه شباهت ها داشتن خصوصیات روحی مشابه- آنهم آن خصوصیات وحشتناک- بیشتر از همه دل من را سوزاند.حالا،همه این ها جهنم،جغد چشم های گرد و درشت و رنگی هم دارد که عقاب بدبخت ان را هم ندارد.به عبارتی جغد خوشگل تر است.اما،من و احتمالا تعداد زیادی از ادم های دیگر معتقدند عقاب خوشگل تر است.زیرا ابهت دارد و در سطوح خیلی بالا پرواز می کند و فلان و بهمان.در حالیکه عقاب پرنده ای است با چشمان زشت که علاوه بر داشتن خصوصیات روحی مشابه با جغد،غذاهای مشابهی هم به بدن می زند.خوب سوال من این است چرا ما اینقدر مقام عقاب را بالا برده ایم و هی در مدحش شعر می خوانیم و اواز و سرود و همه جا می خوانیم شبیه عقاب باش و بلند بپر و تیزبین باش و اینا.در حالیکه هی توی سر جغد می زنیم که شوم است و ساکن خرابه است و مستاجر است و بدبخت و ببچاره.اصلا سوال اصلی من این است نیکان ما چرا اینقدر به زشتی علاقمند بوده اند؟ وجدانا کسی فکر می کرد همای سعادت به این زشتی باشد؟من که فکر می کردم همای عزیز از عقاب تیزتر،از قو زیباتر و ا, ...ادامه مطلب

  • گلادیاتورها

  • در ذهن من که باید اعتراف کنم به شدت قالبی است زن تحصیلکرد معادل است با بزرگانی مثل؛ ویرجینیا وولف،سوزان سانتاگ،ماری کوری و مرحوم مریم میرزاخانی.هدف پنهان من از انتخاب روانشناس خانم برای آن جلسه تغییر نگرش عده ای از مدیران سازمان نسبت به زن تحصیلکرده بود و البته کمی یادگیری و اندکی تغییر رفتار.منتطر خانم دکتر روانشناسی بودم که بیاید و احترام همه را برانگیزد.کلاس پر از شور و خلاقیت و کسب مهارت های رفتاری راه بیندازد و طرحی نو دراندازد.1.خانم دکتر قرار بود ساعت هشت در کلاس باشد و هشت و بیست دقیقه شد و نیامد.هشت و نیم رسید و توضیح داد دنبال جای پارک بوده است.معذرت خواهی هم کرد.☆ اولین red flag همین بود.2.بجای یک خانم چهل و هشت ساله،یک خانم بیست و دو ساله دیدم که بسیار هم زیبا بود.با آرایش زیاد و لب هایی پروتز شده و مژه مصنوعی و رژلب اکلیلی.تنها چیزی که در ظاهرش پسندیدم،کیف و کفشش بوددکه‌ خیلی با سلیقه انتخاب کرده بود.چرم قهوای پوست ماری.البته از اکستنشن موهایش خوشم نیامد.3.در عرض نیم ساعت با زندگی خصوصی خانم آشنا شدیم و فهمیدیم که خانواده پدری خانم نه تنها پولدار و نامدار بوده اند که خود خانم هم ابرقهرمانی است برای خودش.مثلا وقتی داشته است دکترا می خوانده است،هفته ای سه بار پدرش را برای دیالیز می برده است بیمارستان و توی پارک بیمارستان مقاله می نوشته است و در ضمن مقاله نوشتن سیصد بار می رفته است به پدرش سر می زده است و بر می گشته است سر درس هایش.در حالیکه غدای بچه ها و مدرسه آنان را داشته است و مشکلات زندگی با شوهری که همیشه در ماموریت بوده است.☆ کم کم از خانم بدم امد.اصولا از کسانی که به اصل و نسب شان مخصوصا پول و پله اصل و نسب شان افتخار می کنند،بدم می آید.4.کم کم مباحث شروع شد, ...ادامه مطلب

  • میوشا و رفقا،جاناتان و دوستان،مرغ و پرهایش

  • در_سرویس بهداشتی را باز کردم و با دیدن میوشا و دوستانش آنجا و بپربپرشان،یک دایره ستاره مثل توی کارتون ها دور سرم شروع کردند به چرخیدن.چطور ممکن بود چنین چیزی؟اینطور:دیشب سرویس بهداشتی ها را با یک شوینده قوی شسته بودم و بخاطر پریدن بوی آن شوینده، هواکش ها را کاملا باز گذاشته بودم و میوشا و رفقا هم از فرصت استفاده کرده بودند خفن!چکار کردم:ابنقدر کاری به کارشان نداشتم.خودشان با حیای خودشان از همان پنجره ای که آمده بودند داخل،خارج شدند.حالا هی بگویید گربه ها حیا ندارند.بیا میوشا که دارد!مرغ سنگی درست کردم امروز‌.دستورش را در چند پاراگراف بعد می نوبسم و فعلا این پاراگراف را به ضایعات مرغ اختصاص می دهم که برده بودم بندازم توی سطل آشغال.همین من آشغال ها را برده بودم بندازم توی سطل آشغال.اما جاناتان و دوستانش را در مسیر دیدم که انقدر به من نزدیک شدند که نزدیک دماغشان به دماغم بخور.به جاناتان گفتم که با فاصله دنبالم بیاید.اما،سگ ها حرف نمی فهمد دوستان.آن کلیپ ها همه اش دروغ است.در نتیجه به سرعت به سمت سطل آشغال رفتم.اما،سطل آشغال غیب شده بود.سطل آشغالی که ده سال سرجایش بود ناگهان غیب شده بود.جاناتان و دوستانش گرسنه بودند.من می ترسیدم.هوا سرد بود.چکار کردم:به ناچار به سمت یک سطل آشغال دیگر رفتم که خوشبختانه سرجایش مانده بود.اما،این بار که پشت سرم را نگاه کردم جاناتان غیب شده بود.یعنی هم جاناتان غیب شده بود.هم دوستانش.فکر کنم جاناتان- این سگ نجیب و مغرو- از رفتار من رنجید.آه!طرر تهیه مرغ رژیمی با استفاده از سنگ:شب قبل مرغ رو با زعفران،پودر لیمو،پودرسیر،پاپریکا و فلفل سیاه مزه دار کردم و نمک هم زدم.بعد روی ظرف سلفون کشیدم گذاشتم توی یخچال تا صبح.برای دم کردن زعفران هم توی یک لیوان کوچک ف, ...ادامه مطلب

  • استخر روان

  • خانم دکتری که خودم دعوت کرده بودم که بیاید و در مورد کارتیمی برای من و تعدادی از همکاران توضیح بدهد:از یک خانواده متمول و صاحب نام و نشان شهرشان بود و متولد: 54 .16 سالگی ازدواج کرده بود و همسرش از مدیران عالی رتبه وزرات نیرو بود و تمام این 34 سال را همراه با مادر شوهرش در یک خانه گذرانده بود.زیر یک سقف و نه مثلا دو طبقه مجزا.مشخصات دیگزش به شرح زیر به اطلاع می رسد:مادر: سه فرزند 29،27،17سالهدختر اول : دکترای روانشناسی و مقیم کانادادختر دوم: مهندس نمی دانم چی و عازم کانادادختر سوم: دانش آموز رشته ریاضیو اما، نکته مهم اینجاست که قبافه اش به 22ساله ها می خورد.حالا چه بلایی سر خودش و پوستش آورده بود را باید از خودش پرسید.تنها چیزی که من در چهره اش تشخیص دادم پروتز لب هایش بود که واویلایی بود برای خودش.در مجموع صورتش به طرز باورنکردنی طوری جوان مانده بود و آقایان را مات و مبهوت کرده بود.آنچنان مات و مبهوتی که حضوری آمدند و از ترتیب دادن چنین جلسه ای با چنان خانم خوشگلی از من تشکر کردند.فقط مانده بود تشویقی کتبی به من بدهند پفیوزها.اما،چرا این خانم را دعوت کرده بودم؟ زیرا در ذهنم صرف روانشناس بود معادل است با موجه بودن و سلامت روان و سواد داشتن.که البته اینطور هم باید باشد‌اما،خانم بیشتر پلنگ بود تا روانشناس و خروجی کارگاه هم این شد که بجای خسته نباشبد بگوییم خدا قوت و برای پاکسازی ذهن چهار تا ورد را با خودمان بلغور کنیم که نمی نویسم.ممکن است بدآموزی شود.و البته،همکاران چنان استقبالی از ان خزعبلات کردند که طبق معمول فرکانس خودم را فحش باران کردم.◇ صرف اعلام چنان اطلاعات شخصی بی موردی در یک کارگاه آموزشی مخصوصا قسمت خانواده متمول و مشهورش،کافی بود تا بفهمم چه دسته گلی به اب داده ام, ...ادامه مطلب

  • پیشرفت پیشخدمت ها

  • یکی از پیشخدمت ها،نوکر شخصی یکی از مدیران شده است‌.دیروز مدیر مربوطه که یک عوضی به تمام معناست، به من زنگ زد و از من خواست دستورالعملی که سه روز پیش آمده است و در مورد ارتقاء پیشخدمت هاست را به سرعت اجرا کنم.زیرا پیشخدمت مورد نظر ایشان هم شامل این دستورالعمل می شود و اگر ارتقاء نگیرد کل سیستم قفل می شود.توضیحاتی دادم که به این دلیل و آن دلیل نمی شود.چند بار توضیح دادم؟ سه بار و هر بار بیست دقیقه.می فهمید و متقاعد میشد و قطع می کرد.بعد از پنج دقیفه دوباره زنگ می زد و دوباره حرف خودش را می زد.دفعه چهارم قبل از اینکه زر بزند داد زدم :- خیلی خوب آقا.انجام میدم.دست از سرم بردار.خداحافظ- ببیخشید خداحافطناگفته پیداست آن خداحافظ،شروع یک جنگ اعصاب به تمام معناست که بلافاصله بعد از قطع کردن تلفن توسط من و گزارش دادن آن به رییس اداره توسط او شروع شد و فردا ادامه می یابد که باید عرض کنم به درک و جهنم.به فردا فکر کرده ام و بدترین و بالاترین احتمال که می تواند تعلیق و تنبیه و پرت شدن به شهرستان باشد تا بهتربن و کم ترین احتمال که دادن حق به من و سرزنش آن پفیوز باشد‌.نتیجه هر چه بشود واقعا برایم مهم نیست.آنچه که مهم است همین مهم نبودن کل اتفاق و نتیجه احتمالی آن برای من است‌قبلا اگر بود برایم مهم بود که همه بدانند حق با من است و آن ادم چقدر رذل و دورو است.الان تنها چیزی که برایم مهم است این است که کار درست را انجام داده ام.این آدم در حوزه کاری خودش چرخ از چمن همه زیردستانش کشیده است و کسی جرات ندارد بگوید بالای چشمت ابرو است و عادت کرده است به اجرای هر آنچه دستور می دهد در لحظه‌.امیدوارم فهمیده باشد که روش دیگری هم برای برخورد با او و قلدری هایش وجود دارد و گاهی مجبور است هم نه بشنود و هم خ, ...ادامه مطلب

  • چهل و پنج ثانیه

  • توی ترافیک چهل و پتج ثانیه ای بودم.یهو راننده ماشین جلویی پیاده شد و خیلی با طمانینه به سمت ماشین من آمد و خواست با من حرف بزند.پنجره را پایین کشیدم و با یک مرد تقریبا شصت ساله روبه رو شدم که ته چهره اش شبیه زبل خان بود و سیگاری هم به لب داشت.متعجب نگاهش کردم و گفتم:- بفرمایید؟- ببین می خوام یه نصیحتی بهت بکنم.- بفرمایید؟- اینقدر صندلیت رو نکش جلو.یه ذره ببر عقب هم واسه خودت خوبه و هم راحت تر رانندگی می کنی!- چشم حتما!و رفت.ده ثانیه هم از چراغ قرمز مانده بود هنوز!◇ درست می گفت.من صندلی را زیادتر از معمول جلو می کشم.چون احساس تسلط بیشتری بر پدال ها به من می دهد.اما،چطور ان پیرمرد - حالا نه خیلی هم پیرمرد- متوجه شده این موضوع شده بود را نمی دانم.که البته زیاد هم مهم نیست که بدانم یا نه.ولی آن احساس مسئولیت پذیری اجتماعی اش واقعا برایم قابل باور نبود. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • کنگر فروشان

  • حدود بیست سال ایوان مخوف همان بی سر پایی که هیچ کسی نمی دانست چگونه بدون داشتن هیچ لیاقتی رببس مادام العمر اداره ما شده بود،من را از هر گونه پاداش،و اضافه کاری و پول های متفرقه محروم کرده بود و حالا هم اژدها.پاداش که پبشکش،معمولا از حق خودم هم می زدند و می زنند و من چگونه این ظلم ها را تاب آورده ام.اینگونه:- ببینید من اصلا برام مهم نیست چقدر به حسابم واریز میشه.چقدرش رو می تونم خرج کنم،برام مهمه.فرض بفرمایید من ۳۰ حقوق بگیرم و ۲۰ رو بدم برای تصادف ماشین.خوب همون ۱۰ رو بگیرم که یهتره!و این را به دزدی می گفتم که ماشینش تصادف کرده بود.حالا بجای تصادف می شود خانه،بورس،طلا و دلار گذاشت!واقعا هم به آنچه می گفتم معتقد بودم وگرنه جدی می گویم بین انهمه دزد طماع و حریص که به قول پدرم در تابستان هم نمی شود ازشان یخ خرید،دق می کردم.حالا چرا این ها را نوشتم؟چون امروز در یک جلسه بودم که مدیر عامل یک پول تپل را به رییس اداره داد تا بین معاونین تقسیم کند(طبق معمول شامل من نمی شد) و ناگهان شوری بین معاونین راه افتاد که بیشتر به هر کدام از آنها بدهد.رییس هم نه گذاشت و نه برداشت،گفت:- با این حساب همه ش رو باید بدم به شما!و این شور و هیجان معاونین و آن جمله رییس من را پرت کرد به دوم دبیرستان که نمی دانم چه بحثی در کلاس ادبیات در جریان بود که سهره بچه پولدار کلاس مان به معلم ادبیات مان و در راستای تایید حرف هایش گفت:- هر چه غنی تر،محتاج تر!من این ضرب المثل را نشنیده بود و طببعی بود که نشنیده باشم.این ضرب المثل خانه هایی باید باشد که یا غنی هستند و یا غنی می شناسند.سهره هر دو ویژگی را داشت و کاملا آن را درک کرده بود.برای من اما قابل درک نبود و سالهای سال گذشت تا توانستم درک کتم واقعا ضرب المثل درس, ...ادامه مطلب

  • سفارش های سرد شده

  • هم کفش و هم کاپشن را دو ماه پیش بصورت اینترنتی خریده بودم و قرار بود بیست روزه به دستم برسند که نرسیدند.کی رسیدند؟کفش دیروز.کاپشن امروز.هر دو تا را هم بک پستچی آورد و هر دو تا را با داد و بیداد به من تحویل داد.البته تقصیر از من بود.حوصله نداشتم بروم کارتن ها را تحویل بگیرم و کمی منتطر ماند.حالا شاید کمی بیشتر از کمی.اما،خیلی زیاد نبود.چی زیاد بود؟بی اعصابی.من از پستچی بی اعصاب تر.پستچی از من بی اعصاب تر.آخر دعوا هم غر زد که:- خانم شما که حوصله نداری بیای بسته ت رو تحویل بگیری،چرا سفارش میدی اصلا؟◇ هیچ کششی به کفش و کاپشنی که سفرش داده بودم،ندارم.انگار که برنج سرد شده ای هستند که دم دستم گذاشته اند. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • قدم زدن در رویا

  • مه هوا،نم زمین و سکوت سنگین کوهستان چنان با هم ترکیب شده بودند که انگار رویایی که ساخته بودند،واقعی است., ...ادامه مطلب

  • مهاجرت

  • سیزده- چهارده سالی است با این صندلی راک رفیق گرمابه و گلستان شده ام.از کتاب خواندن بگیر تا فیلم دیدن و تلفنی حرف زدن و رفتن در بحر تفکر را روی این صندلی راک و در حال تاب خوردن به انجام رسانده ام.اما،دو- سه ماهی است خیلی غیرمنتظره و بدون دخالت مستقیم سیستم خودآگاه، جابجا شده ام و مبل را به صندلی راک نازنیم ترجیح می دهم.نه چرایی این کار را می دانم و نه از چگوتگی دقیق این تصمبم خبر دارم.اما فعلا حدود نیم متر جابجا شدا ام و گرچه نیم متر اصولا مهاجرت به حساب نمی آید.اما،خوب برای شروع بد نیست به نظرم! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بیماری مریض: تنبلی حاد+خودشیفتگی شدید+ نهایت فرومایگی

  • کسانی که هورامان رفته اند می دانند که مردمان آنجا هر چیزی که بتواند خاک را در خود نگه دارد را به گلدان تبدیل می کنند.از سطل ماست و حلب روغن گرفته تا شیشه نوشابه و لیوان های بستنی.حالا،از خوش شانسی من تنها خانمی که در این ساختمان با من همکار است و از سر اجبار با هم دوست شده ایم از اهالی هورامان است و بنابراین اصلا جای تعحب نیست که توی اتاقش پر از گلدان باشد و همچنین برای سرکار خانم از جا کندن قلمه یک گل از یک گلدان و انتقال آن به گلدان دیگر به مثابه آب خوردن است و چنان با مهارت با یک لنگه قیچی گل را از ریشه در می آورد و تقدیم می کند که انگار تی بگ چای را می اندازد توی آب جوش و در می آورد.این را از این نظر نوشتم که خودم در انجام این کار بسیار ضایع عمل می کنم و هر بار که چنین تلاشی می کنم نتیجه تلاشم به خشک شدن هم قلمه و هم گل اصلی می انجامد.از این رو است که کار مهمی است و مهارت خانم در این کار ستودنی است.تا حالا،از این خانم دو تا قلمه نصیب من شده است که هر دو را از گلدان های اتاق خودش برایم جدا کرده است و یکی از آنها از این رونده های سبز-بنفش است که اسمش را نمی دانم و آن یکی سنسوریایی است که برخلاف سنسوریای خودم از عرض زیاد می شود نه از قد.هر دو تا را توی گلدان کاشتم و حال عمومی هر دوتا تا حالا کاملا خوب بوده است با کمال خوشحالی.اما،،همین خانم دیروز گفت در خانه یک گل دارد که هم گل می دهد و هم بوی خیلی خوبی دارد و قول داد برایم بیاورد و چه خوش قول است این خانم.امروز برایم دو قلمه از آن گل آورد و به به، به آن عطر و بو که انگار مخلوطی بود از بوی پونه و آویشن.یک بوی سرد و خنک که حال آدم را در کسری از ثانیه تغییر می داد.مخصوصا که اگر با انگشت برگهایش را لمس میکردی،تا چند دقیقه بعدش , ...ادامه مطلب

  • برگ های بلال

  • تا نایلون بلاها را دست سارا دیدم،فهمیدم چه فکری در سر دارد و اولین جمله ام این شد:- من بلال نمی خورم!- باشه.علیرغم آن "باشه" سارا بعد از چای و میوه بلند شد و گفت می خواهد بلال کباب کند.- من بلال نمی خورم- حالا بذار درست کنیم- به شرطی که صد تا صفرش رو خودت انجام بدی.من حوصله بلال کباب کردن ندارم- باشهسارا اول برگ های دور یک بلال را جدا کرد و بعد رفت سراغ گاز روشن کردن.در این فاصله من تصمیم گرفتم حداقل برگ های بلال خودم را جدا کنم.من داشتم برگ ها را می کندم و سارا داشت با شعله های گاز سر و کله می زد و هر چند دقیقه یک بار یک غری می زد:- این چزا جرقه نمی زنه؟- به برق وصل نیست- چرا؟- سه راهی ندارم- خوب بخرو دوباره- این چرا روشن‌نمیشه؟- به کم مکث می خواد- چقدر مکث؟- چند ثانیهدر تمام مدت مکالمات بالا من داشتم برگ های دور بلال خودم را می کندم و تمام نمی شد.گفتم: - چه تکاملی؟- تکامل چی؟- این بلال! چه تکاملی پشت این برگ ها هست.فک کن این همه برگ دور اون دونه هاست.- فک کردم گاز رو میگی!- گاز چه ربطی به تکامل داره؟- نمی دونم.حالا سارا برگشته بود توی سالن و تلاش من را برای کندن برگهای بلال نگاه می کرد و انتظار داشت خودم بروم گاز را روشن کنم.من همچنان در بحر بلال بودم و ان برگ ها و دانه ها و رشته های نازکش.به سارا گفتم:- این رشته ها رو نگاه کن شبیه مو هستن.چقدر هم خوشگل!- آره.من می خورمشون!- واقعا؟- آره شیربنه.خوشمزه ست!بالاخره کندن برگ های بلال من هم تمام شد و رفتم گاز را برای سارا روشن کنم و روشن هم کردم و سارا یک ثانیه بلال خودش را روی شعله گاز چرخاند.اما،ثانیه بعد تلفنش زنگ خورد و من ماندم و دو تا بلال و یک شعله روشن گاز‌.با حیای خودم یک شعله دیگر را هم روشن کردم و با کمک دو دست مشغول, ...ادامه مطلب

  • چه خبره!

  • برادرزاده ام-همانی که از بین همه خوبان دختر لیلا را برگزیده است برای عاشقی_ وقتی خیلی بچه بود و وسیله ای گم میشد و به اطلاعش می رساندیم که مثلا قطارش نیست و گم شده است خیلی با اعتماد به نفس می گفت:- گم شده؟ پس صداش بزنید!بعد خودش شروع می کرد به صدا زدن وسیله گم شده و مثلا قطار را صدا می زد و اتفاق عجیب و جالب این بود که ناگهان قطار پیدا میشد!امروز صبح در اداره و در حال فکر کردن به پاسپورتم بودم و اینکه واقعا لازم بود تمدیدش کنم؟تا اسفند ماه معتبر بود و میشد با آن استانبول را رفت و برگشت.به هر حال پاسپورتم فعلا توی هوا بود و یهو به سرم زد صدایش بزنم:- پاسپورت!پاسپورت!صدایش زدم و بعد اول شک کردم که عقلم را از دست داده ام.اما،یادم آمد واقعا مگر معلوم است دنیا بر چه اساسی بنا شده است و از کجا معلوم پاسپورت صدایم را نشنیده باشد؟اصلا مگر جهان کشک و پشم نیست؟عصر سارا قرار بود بیاید اینجا و دقیق وقتی که داشت ماشینش را پارک می کرد زنگ در را زدند و فهمیدم پستچی است.دم در رفتم و بدون گرفتن امضا و یا حتی پرسیدن اسم و یا مهم تر از ان بدون سلام و علیک پاسپورتم را تحویلم داد و رفت.به سارا گفتم:- دیگه من مشکلی ندارم- الان من مشکل دارم!مشکل سارا چه بود؟دوستی که ده سال است قرار است بیاید سنندج تصمیم گرفته است هفته آینده بیاید به همراه خانواده بیاید و سر صبرهم بیاید طوریکه تمام مسیر بوشهر تا سنندج را بگردند و وقتی اینجا رسیدند و سنندج را هم گشتند همراه سارا و با ماشین انها بروند هولیر.به سارا گفتم:- خوش به حالت داری میری هولیر!- خوب تو هم بیا!◇آه از این درونگرا بودن.◇ معلوم نیستند دوستان سارا کی برسند و کی بروند هولیر و کی برگردند‌.◇یک دوست دیگر سارا از اصفهان قرار است بیاید و کردستان را بگردد , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها