حال عاشقانه رشک برانگیز

ساخت وبلاگ

کلافه و خشمگین و عصبانی از زرزرهای آقای وراج،تصمیم گرفتم پناه ببرم به شعر.

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی

تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد

پناهم داد این شعر.کلافگی و عصبانیم دود شد و رفت هوا و دو ساعت بعدش را به عالیحناب سعدی فکر می کردم و حالی که در آن این شعر را گفته است.احتمالا،وقت نماز بوده است و سلطان سخن رفته است به نماز و  سر و ته نمازش را هم آورده است و سجاده اش را کناری گذاشته است و شروع کرده است به نوشتن اعترافاتش در مورد نمازی که خوانده است.واو که چقدر پیشرفته بوده است عالیجناب!چقدر از خودفریبی بیزار بوده است! چه شجاعانه اعتراف کرده است! چه حال عاشقانه رشک برانگیزی داشته است! 

اوه زندگی! همین زندگی! همین امشب، هر چه تاس خوب  داشت را طوری روی دایره ریخت که دیگر به حال عاشقانه سعدی رشک نمی برم.راستش نه به عشق سعدی و نه هیچ آدم و نه هیچ عالم دیگری!

حیف که خودم شعر بلد نیستم که اگر بلد بودم حال عاشقانه ای می سرودم که اگر با عالیجناب در یک دوره زندگی می کردیم،خودشان می امدند و شعر من را لایک می کردند.

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 167 تاريخ : پنجشنبه 19 اسفند 1400 ساعت: 9:47