سارا برای درمان یکی از مرض هایش رفته است عطاری و کلی پول توی چنگ عطار ریخته است و در عوض اقای عطار(آه! حیف اسم عطار) یک رژیم برای سارا نوشته است اینجوری:
- صبح و شب فقط میوه نوش جان کند و نهار هر چه دلش می خواهد.
از نظر سارا چون آقای عطار در مورد عصر حرفی نزده است،خوردن هله هوله های مورد علاقه اش در عصر اشکالی ندارد و بر این اساس من را به خوردن کیک و بستنی دعوت کرد و من هم که معمولا این دعوت ها را قبول نمی کنم این بار بخاطر درک شرایط سارا و همراهی با او در سپری کردن این رژیم سخت قبول کردم که برویم هر جایی که پیشنهاد می دهد و سارا در جواب این لطف من حرفی زد که من را پاک شگفت زده کرد:
- سگ تو روحت!
- واااا!
- یه عمره دارم دعوتت می کنم به رستوران و کافه و تریا و هیچوقت نمیای و دقیقا الان که باید نیای می خوای بیای!
- وااا! اگه دلت نمی خواست بیام چرا دعوت کردی!
- دلم که می خواد.اما،دلم می خواست تو بگی نه.بعد شب که یاد کیک و بستنی افتادم به دلم بگم تقصیر تو بود که کیک و بستنی نخوردم و بهت فحش بدم!
- چی؟ شبا قبل از خواب به من فحش میدی؟
- حالا نه هر شب دیگه!
- واقعا که!
- ببین من یه لیست دارم که به ندرت اسم تو می افته توی لیست ولی به هر حال گاهی اسمت هست!
- لیست داری؟
- آره!
- و اسمهاشون؟
- همون اسم های لیست خودته.فقط تو وقت و بی وقت فحش میدی و من می ذارم قاطی ذکرهای قبل از خواب!
پرژین...برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 113