من و برادرم با هم رسیدیم داخل خانه و با هم چشممان به بشقاب پر از کتلت افتاد و با هم شروع کردیم به دانه دانه نوش جان کردن کتلت ها.مادرم چند بار توضیح داد الان برایمان غذا می کشد و ما هم تشکر می کردیم و همچنان کتلت ها را به بدن می زدیم.مادرم مشغول کشیدن غدا بود و هر چند دقیقه یک بار از پنجره بیرون را نگاه می کرد و از مورچه که توی کوچه بود می خواست سریع بالا بیاید و غذایش را بخورد.اما، مورچه این پا و آن پا میکرد و نمی فهمید مادربزرگش چرا اینقدر اصرار دارد سریع بیاید و غذایش را بخورد.ما هم نمی فهمیدم البته.یعنی اصلا متوجه نبودیم.تا اینکه غذا جلوی دست ما گذاشته شد و هر دو چهره در هم کشیدیم.برادرم با شوخی و خنده گفت:
- معلوم نیست چه سریه.من سالی یه بار اینجا بیام خورشت قیمه داریم.روزی یه بار هم بیام باز هم خورشت قیمه داریم!
من گفتم:
آه خورشت قیمه! باز هم خورشت قیمه!
خورشت قیمه غدای منفور خانواده ما است و هیچکدام از آن خوشمان نمی آید و هیچوقت نفهمیدیم چرا مادرمان آن را درست می کند.بچه که بودیم حسابی غر می زدیم.اما،الان بزرگ شده ایم و فقط توانستیم به متلک پرانی هایی که نوشتم بسنده کنیم و شروع کنیم به غذا خوردن و دست از کتلت بالا انداختن کشیدن.
درست در همین موقع مورچه رسید و به سمت بالکن رفت.مادرم پرسید:
- کجا میری گلاب جان؟
- میرم خیار شور بیارم.
- خیار شور لازم نیست.دو تا کتلت بیشتر نمونده!
- چرااااا؟پس کتلت ها چی شدن؟
- خاله و دایی خوردن!
- واقعا؟!
- آره دیگه.صد بار گفتم گلاب بیا بالا.نیومدی!
- یعنی من اگر دیر برسم،غذام خورده میشه؟
- این غذاها بله!
فک مورچه افتاد و فک ما بیشتر.مورچه با دیدن غذای منفور خانوادگی رو به همه ما گفت:
- من خورشت قیمه نمی خورم.خودتون یه فکری به حال خودتون بکنید!
پرژین...برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 45